من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

تلگرام ... اینستا ... فیس بوک ... توییتر ... کوفت و زهرمار . همه شون یه کاری میکنن ادم حرف نزنه . متنای کوتاهه دل گیر .هیچی مث وبلاگ نمیشه . حرفاتو میزنی حرفای بقیه رو میخونی .
اینجا حرفامو میزنم حرفاتونو میخونم ^ـ^

کلا انسان گیر بده ای بودم از عنفوان کودکیم
مثن یه دفه گیر میدادم که من الان باید برم بیرون حالا تابستون هوا گگگگرم ولی من حالیم نبود .وبایدم میرفتم بعد یه وقتایی خودشونو میکشتن من بیرون نمیرفتم .یا یه وقتایی گیر میدادم من باید این کتابو ببرم با خودم مسافرت که اونجا درس بخونم . هی میگفتن نیار تو نمیخونی ولی من بااااید میبردمش واونجا هررر کاری میکردن یه کلمه ام نمیخوندم کتابو .یا مثن دانشگا رفتن که شد هررررچی گفتن نرو گرمسار اونجا رفت و امدش سخته همین جا برو دانشگا صب میبریمت غروبم میاریمت ولی من قبول نکردم و گیرررر دادم باید برم گرمسار دانشگا .یا مثلا اون جایی که چند ماه رفتم کار کردم همممه مخالف بودن ولی من خودم میخواسم برم و رفتم .خیلی ام برام خوب بود تجربه هایی گیرم اومد که صد سال دیگه تو خونه نمیتونستم همچین چیزایی رو تجربه کنم .
درمورد خواستگاری و این حرفا ام همیشه همین بود .همممه میگفتن وقتشه بزار بیان و حالا مجبور که نیسی جواب بدی .ولی من یا نمیذاشتم یا وقتی ام میومدن بااینکه نظر همه مثبت بود بالاخره یه چیزی گیر میاورد برای اینکه حرف خودمو به کرسی بشونم.
یدفه یکی اومد .یه نفر که پسر همکلاس قدیمیه بابام بود . شرایط خودمون واون خانواده هرچی که بود کسی زیاد موافق نبود حتی مخالفای زیادی ام بودن . ولی طبق عادت دیرین اینجانب همممه چی با سماجت بنده تموم شد و شد آنچه باید میشد
هیچ وقت از انتخابام ناراضی نبودم انتخاب دوستام انتخاب رشتم انتخاب وسایل مهمم . همیشه ام سعی کردم بهترین مورد رو انتخاب کنم .از انتخابم مطمئنم و با تمام وجودم بهش ایمان دارم .ملاکای انتخاب من تو همممه چیز با خیلیا فرق داشته و داره . همیشه باانتخابام خیلیا بهم گفتن اخه چرا این ؟ دلیلی نمیدیدم برای کسی توضیح بدم و نمیدادم ولی بعدا میدیدم که همونا انتخابمو تایید میکردن .
خلاصه که سرمون حسابی شلوغ بود این شد که مدت مدیدی از خوندن وبلاگا عقب موندم . منی که عشق اول و اخرم وبلاگ خوندن بود . منی که از خوندن تکست های کوچیک عذاب میکشیدم .منی که صبم رو با خوندن وبلاگ بچه ها شروع میکردم و شب باگوشیم همه رو چک میکردم که از چیزی عقب نمونم حدود 7-8 ماهه که هیچی نخوندم هیچی ننوشتم مث یه بچه ای ام که میخواد ککککلی حرف بزنه ولی نمیتونه .کلا اینجارو یادم رفته بود چن باری یه دوس وبلاگی بهم گفته بود باید تنبلی رو بزارم کنار ولی چن روز پیش با یکی  که صحبت میکردم حرفمون کشیده شد به وبلاگ یدفه یاد اینجا افتادم یاد وبلاگ قبلیم افتادم یاد دوستای مجازی ای که عمر دوسیم باهاشون از ادمای واقعی ام بیشتره افتادم . دلم خخخیلی تنگ شد یدفه . شاید خیلی طول بکشه تا دوباره نطقم باز  شه
ولی به امید خدا شروع میکنیم
 
بسم الله الرحمن الرحیم  سلام :)
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۰۸
Gift

یه شوهر خاله دارم با تمام مهربونی ذاتی و انسانیت درونی, یه درصد خیلی بالایی خشونت بیرونی داره. حالاهم شوخی هم جدی.اصن در اصل شوخی و جدیش زیاد قابل تشخیص نیس .ینی اصن حد و مرزی بین شوخی و جدی قائل نیس. فی المثل یبار داشتیم تو باغ خالم اینا مثن داشتیم پینت بال بازی میکردیم با ابعاد و قوانین متفاوت ک بجا تفنگ و اینا شیشه نوشابه برداشتیم و اصن یار کشی نکردیم. بازیکنارو ازاد گذاشتیم ک هرکی دم دس بود یا خصومت قبلی ای باش داش ع خجالتش دربیاد. بالاخره باید یجوری این خصومتا شسته بشه و ع بین بره دیگه حالا چ بهتر ک با اب قششششنگ شسته شه. اولش این شوهر خاله ما ب بچه هاش گف قاطی بازی ما نشن و اگه خیس شن تو ماشین راشون نمیده و این صبتای کلیشه ای ک حتی بچه ده ساله ام برا حرفش تره ام خورد نکرد.خلاصه وسط بازی بودیم و همه از فرق سر تا نوک پاشون خیس بود و همه تو جو بازی یهو دیدیم انگار داره سیل میاد از اسمون :/یکم این ور اون ورو نیگا کردیم دیدیم قاسم اقا شوهر خاله گرامی لباسشو در اورده با بیژامه و رکابی شلنگ اب گرفته دسش یه ژست گرفته مث اینا ک پشت تیر بار نشستن بعد جلوشون یه لشکر دشمن وایساده, اقا همینجوری داشت همه رو خیس میکرد اصنم براش مهم نبود این بچه ک جلوشه جیگر گوشه خودشه داره اینجوری ابو با فشار میزنه تو گوشش. اصن تو حال خودش نبود همینجوری همه رو درو میکرد ک داداش من ریسک کرد و فرار کرد رفت و سر شلنگ رو از شیر جدا کرد. یهو وسط کشت و کشتار قاسم اقا کپ کرد همه خندیدن قاسم اقام مث یه پلنگ زخمی جستی زد و کلمن اب یخو برداشت اصنم براش مهم نبود تو اون کلمن پره یخ و اب یخه.دویید دنبال داداشم. داداشمم ک توقع این حرکتو نداش با یه حرکت اشتباه بجا فرار کردن چپید تو دسشویی. قاسم اقام مث بعثی های زمان جنگ رفت تو دسشویی و درو بست ماام هرچی دوییدیم فایده نداشت. کار از کار گذشته بود و قاسم اقا داداش مارو با موش اب کشیده یکی کرده بود. بعد برگشت ب پشتش نگاه کرد چشش افتاد ب اون یکی داداشم. صابر بدو قاسم اقا بدو هی بدو بدو نرسید ب صابر تو یه حرکت کلمن رو با یخ پرت کرد سمت داداشم :/صدقه هایی ک از اول زندگی مون تااون روز داده بودیم بود ک داداشمو نجات داد وگرنه از ترس خوردن یخ تو سرش مرده بود اصن لازم نبود یخ یا کلمن بش بخوره. کلمن همینجوری خودش بدون یخ سنگینه حالا شما حساب کن توش یخم باشه با سرعتم پرت بشه سمت یه نفر.اگه بخوره بهش زنده می مونه بنظرتون ؟این شوخیه؟دیگه خلاصه ما حساب کار خودمونو کردیم و خیلی ریز بازی رو تموم کردیم قبل اینکه این شوهر خاله کسی رو ب کشتن بده 

جالب تر از همه اینا این بود که با وجود فیلمی ک مامانم از این حرکتای زشت و شنیع قاسم اقا گرفته بود بازم انکار میکرد اون اقا بااون سنش این بلاها رو سر بچه اورده بود. ینی تنها موجودی ک  از این اقا خطرناک تر فقط تمساحای ناف افریقان. 

حالا قرار شده صبت کنیم رو پیشونی قاسم اقا بزنن شوخی = مرگ تدریجی به بدترین شکل قابل تصور

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۲
Gift
در ادامه دو سه تا پست قبلی باز باس بگم که
بعد ظهر اقا جواداومد ماام بش گفتیم که ما فک میکنیم شما فکر مارو میخونین . اول خندید و گف این حرفا چیه و اینا . داشت میپیچوند مارو ولی اخرش گف که یه کلاسایی رو رفته که توش یه چیزایی بشون یاد دادن .مثن میتونست وقتایی که خودش میخواد فکر مارو بخونه یا مثن استاده انرژی درمانی بود کلی کار بلد بود تازه جراحی روانی میگن چی میگن از اونا ام کرده بوده . ینی با قدرت ذهنش تونسته بود یه غده رو جراحی کنه و از بدن خواهرزنش بیاره بیرون . ماام این تیکه های اخرش رو باور نکردیم ولی خب خودمون دیده بودیم ک فکرمونو میخونه. نمیدونم ولی فک کنم اون موقه که داشت این چیزارو میگفت همه داشتن به همون چیزی که من فکر میکردم ؛ فکر میکردن. من واقعا میخواسم دیگه نیام چون من اصن قدرت اینو نداشتم که سر کار به یه چیزایی فک نکنم واصنم دوس نداشتم یکی تمام فکرم رو بدونه. داشتم به اینا فک میکردم که اقا جواد گف من نمیتونم دائم بیام فکر شماها رو بخونم. انرژی زیادی ازم گرفته میشه . سرمم درد میگیره از صداهایی که تو سرم میاد حتی میگف یبار اون اولا که این کارو یاد گرفته بودم تو خیابون داشتم میرفتم وفکر مردم رو با ذهنم میخوندم که یه اشنا دیدم. از دور که داشت میومد تمرکز کردم روش و میشنیدم که از دور داره بمن فحش میده به خانوادم دری وری میگه و میاد ، وقتی رسید بهم شروع کرد به خوش و بش کردن خیلی گرررم بعدم رف و من مونده بودم چرا انقد فحش بمن داد خیلی عصبیم کرد همین باعث شد باهاش بحث کنم و دعوام بشه یه مشکل خیلی بزرگ هنوزم برام هس وپشیمونم که چرا اون روز فکرشو خوندم ، پس مطمئن باشین این کارو نمیکنم. این چن وقتم یکی دوبار این کارو کردم برای اینکه بشناسمتون و ارتباطمو باهاتون خوب بکنم. خلاصه اینا گذشت و اقا جواد هرروز میومد و ع انرژی و قدرت فکر و قدرت ذهن و اینا صبت میکرد و کلی اتفاقای عجیب غریب افتاد تو این فاصله مثن زهرا و مامانش و عمش تو کارگاه دائم دعوا داشتن هرروزم یکیشون یکی دیگه رو میشست میزاشت کنار اقا جواد ام که میومد میگف اوه اوه چه خبر بوده اینجا . بعد یه روز یه دعوای اساسی کردن تو کارگاه خیلی اساسی ها . اقا جوادم نبود . یهو تلفن زنگ زد من رفتم وسط دعوا تلفنو جواب بدم دیدم اقا جواده گفتم همه ساکت شن . جواب دادم اقا جواد مث همیشه پرسید کارگاه چخبره گفتم خوبه داریم کار میکنیم . گف خبری نیس گفتم نه .هی پرسید هی من گفتم نه همه چی ردیفه .اونم قط کرد و اینا ام همدیگه رو باز جوییدن و هرکی رف یه گوشه کارشو کنه . یهو بعد نیم ساعت اقا جواد اومد نفس نفس زنان اومد تو و وایساد وسط کارگاه چن ثانیه بعد گف چخبر بوده اینجا چرا اینجورین این همه انرژی منفی شما ع کجا اوردین من تو خونه از انرژی شما بیدار شدم .ما زدیم زیرش که خبری نیست و اینا ولی اقا جواد فمیده بود اونجا دعوا شده . میگف شما اینجا اعصابتون خورد میشه من هرجا باشم انرژی شمارو احساس میکنم. حتی اگه خواب باشم و واقعنم همین بود ما چندین باراینو امتحان کرده بودیم.واقعا حرفاش جالب بود . حتی یه کتاب بمون معرفی کرد اصن طرز فکر ادمو عوض میکنه اگه ادم بتونه اون جوری فک کنه دنیا یه جور دیگه میشه اسم کتابه شفای زندگی بود اگه تونستین حتما بگیرینش . بعد چن وقت بخاطر فشار زیاد کار که بهم اومد و اذیت کردنای اون سه تا همکارم من بخاطر استرس زیاد و تیرویید و خیلی چیزای دیگه معده درد شدیدی گرفتم که هرچی دکتر رفتم هرچی قرص و دارو خوردم ازمایش و هرچی که شما بگین انجام دادم ولی بدتر شدم . تو این فاصله هی اقا جواد میگف بیا من انرژی بت بدم خوب میشی . من نمیذاشتم واقعا میترسیدم .دیده بودم دندون زهرا رو خوب کرد . خون ریزی دندونش رو بند اورد .سر دردای زنشو جلوی ما خوب کرد خیلی از این کاراشو دیده بودم ولی خودم میترسیدم تا اینکه یبار تو کارگاه حالم بد شد . انقد حالم بد شد که منو بردن تو اتاق خوابوندن نفسم بالا نمیومد نفخ شدید کرده بودم واقعا نفسم بند اومده بود و بخاطر اینکه نمیتونستم نفس بکشم داشتم گریه میکردم . همشون هول شده بودن اقا جواد دیگه اومد بدون اینکه چیزی بم بگه وایساد جلوم هی دسشو با فاصله نگه داشت روی اون قسمت معدم که نفخ کرده بود .منم داشتم دهنمو باز و بسته میکردم که نفسم بیاد .انقد ترسیده بودم که ترس کارای اقا جواد اصن یادم رفته بود .بعد هی دستشو چرخوند چرخوند یادم نیس چیکار کرد دقیقا ولی من نفسم اومد دیگه راحت نفس میکشیدم ولی هنوز خیییلی درد داشتم .بعد منو نشوند رو صندلی ده دیقه فقطط دسش رو روی معده من میچرخوند . اقا شاید باورتون نشه ولی بخدا من درد معدم تموم شد منی که یک ماه بود شب و روز معدم درد میکرد دیگه معده درد و نفخ و اینا نداشتم ولی واقعا ترسیده بودم .اقا جواد پشت من بود ودسش از کنار شونم اورده بود روی معدم ولی وقتی اومد جلو دیدم یا ابرفرض . اقا جواد قرمز شده بود عرق کرده بود کف دستاش سرررخ شده بود همینجوری عرق میریخت از کف دستش حالا اینا که میگم اخرای پاییز بود و هواام خنک ولی اقا جواد انگار یه سطل اب ریخته بودن روش . داشتم سکته میکردم یکی دوتا اب قند بش دادیم حالش جا اومد بعدم گف چون قبلش خودشو اماده نکرده بود و انرژیش ع صب تا غروب کم شده بود اینجوری شده بود . اقا ع اون روز تا 15-16 روز من هیچچچ دردی نداشتم خوب خوب شده بودم تازه احساس میکردم ع روز اولمم بهترم.واقعا تلقین نبود .من خوب شده بودم .اقا جواد گف بیا حالا که بهتری بزار من یکم روت کار کنم چن جلسه این کارو کنی کامل خوب میشی وگرنه باز شروع میشه دردت . من هم ترسیده بودم باز اقا جواد چیزیش بشه هم راسش بابام اینا میگفتن این کار درست نیس اخه خانومش راضی نبود این کارا رو کنه و اقا جواد یواشکی این کارو میکرد و میگف به خانومم نگین . خلاصه بعد چن روز باز من معده دردم شروع شد و اقا جواد گف من به خانومم میگم شما بیاین یبار با مامانت بیا کارگاه من یه سری کارا کنم بهتر میشی . ماام خب خیالمون راحت شد  که خانومش میدونه و رفتیم . خلاصه عود روشن کرد یچیزایی میگف . من چشممو بستم یه چیزایی میگف که من تصور کنم بعد من داشتم حرفاشو تصور میکردم برا خودم بعد اون مثن انگار تصورات منم میدید . حالا من اون لحظه رو واقعا دقیق یادم نیس چون خیلی درد داشتم ولی مثن من تصور میکردم که تو یه دشت ام یه رودخونه ام هست بعد مثن تو تصوراتم سمت راستم یه حیوونی بود خب من نمیگفتم دارم این حیوون رو تصور میکنم ولی اقا جواد میگف اون خرگوش مثن کاری باهات نداره اومده حالتو بهتر کنه . تو اون موقعیت نبودین که متوجه بشین این حرفا چقد وحشتناکه . خلاصه به قول خودش اومد چاکراه های منو پاکسازی کرد و سبکم کرد و اصن واقعا یه حالی دیگه شده بودم . بعدم شروع کرد کارشو من نمیدیدم چون چشمم بسته بود ولی مامانم میگف دسشو از بالا روی بدنم میکشید .من فقط متوجه میشدم که مثن یه چیزی از بالای تنم توی بدنم میاد به سمت پایین .بعد بمن گفته بود که تمرکز کنم و به چیزی فک نکنم که اذیتم کنه. خب فکر ادم که دسش نیس . داشتم به اتفاقای خوب دانشگاه و دوسام فک میکردم که حالم خوب باشه یه لحظه یاد روزی که با دوسم بحثم شد افتادم همون لحظه اقا جواد بلند گف گفتم به چیزای خوب فک کن انرژی مثبت باید برسه بهم نه منفی . اقا منو میگی :(( کپ کرده بودم . واقعا تا اون موقع من به انرژی مثبت و منفی و اینا تا این اندازه اعتقاد نداشتم .قشنگ برخورد انرِی هارو متوجه میشد .یه نیم ساعتی طول کشید کارش وقتی تموم شد من نه درد داشتم نه نفخ داشتم فقط یکم گیج میخوردم نمیتونستم راه برم انگار که چیزی زده باشم مثن. خیلی خوب بود قرار شد حالا که به خانومش گفته من چن جلسه دیگم برم .یکم اب قند به خودش دادیم وحالش که جا اومد داشتیم میرفتیم که خانومش زنگ زد .اقا جواد ام الکی گف مغازم پیش فلانی نیم ساعت دیگه کارم تموم شه میام.بعدم سریع زنگ زد به فلانی که من اینو به خانومم گفتم حواست باشه سوتی ندی. :/ مامان ماام فمید این به خانومش نگفته و وقتی اومدیم بیرون کلا جلسه های بعد کنسل کرد و این معده درد من مجددا شروع شد و با اذیتایی که کردن منو چن روز بعدش من اومدم بیرون از کارگاه و اوناام به ارزوشون رسیدن و ابجیشونو جای من اوردن .منم استرس کارم که تموم شد یکم تیروییدم اوضاش بهتر شد معده دردم خوب شد .
+با اینکه خلاصش کردم بازم طولانی شد :( من تمام سعیمو کردم قول میدم دیگه چیزی به این طولانی ای تعریف نکنم :/
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۰
Gift

تقصیر خودمونه. حقمونه 

اگه نمیرفتیم کمک عراقیا. اگه کشور دوست برادرمون نمیکردیمشون. اگه دست دوستی باشون نمیدادیم این نمیشد. باید میزاشتیم این داعش تو عراق بمونه بگیره همشونو مخصوصا این جلوده کصافط و زنشو بخوره که دیگه نباشن که اینجوری حق بهداد رو بخورن نامردا.  همیشه ادم ع دوس میخوره. خاک بر سر داعش ک این نامرد و زنشو نتونسته سرشونو ببره. واقعا من جای بهداد بودم ضربه اخر رو میرفتم نزدیک هیئت ژوری ب بهونه اینکه نمیتونم وزنه رو کنترل کنم دیویس و چل پنجا کیلو رو مینداختم روشون خیلی ریز ع صحنه روزگار محوشون میکردم هیشکی ام شک نمیکرد:/حساب همه جاشم کردم حین بازی بود قتل غیر عمد حساب میشد. 

من نمیدونم مرادی شاخشون میزد یااونی که میخواسن جای مرادی بزارن براشون تخم دوزرده  میکرد ک با این بچه این کارو کردن. ع خودمون خوردیم. سر لج و لجبازی و باند بازی مدال و رکورد و همه چیو دادن ب یه کشور دیگه. این دیگه ته نامردیه. حالا این بهداد بنده خدا هی داد بزنه گریه کنه خودشو بزنه تو در و دیوار چه فایده: (

Behdad_salimi#

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۲
Gift

بااینکه یکم طولانی میشه ولی در ادامه پست قبل باس بگم که

بالاخره ما بعنوان اولین کارگره کارگاه رفتیم و زهرا و مامانش و عمش ام ع یه روستا نزدیک شهر ما میومدن اون کارگاه . خب من نزدیک تر بودم و اشنا بودم با صاب کاره . کیلید کارگاه افتاد دس من .اینا فک کردن من قراره بشم سرپرست یا سرکارگر اونجا . سه تایی کمر به قتل من بستن . و علنا زیر اب منو میزدن .من دسم کند تر بود ولی با دقت بیشتر کارتارو میزدم .خودم عذاب وجدان داشتم که کارت کمتری تحویل میدم اونام هی میگفتن تو نمیتونی و فلان بعد من تصمیم گرفتم دیگه نرم . وقتی گفتم به صاب کارم منو برد تو اتاق و شروع کرد یه هندونه گذاش زیر بغلم و یه کلاه گذاشت سرم و خلاصه دوتا گوش خوشگل ام برام گذاشت و منو فرستاد بیرون  ع  اتاق و گف ع فردا خودم میام توی کارگاه بالا سرت که اذیت نشی و دستت ام راه بیفته. اخه کارش با چسب و اینا بود یا شابلون سوراخ میشد یا چسب خراب میشد یا کارتا خراب بود یا اون سه تا رو مخم را میرفتن اصن اوضاعی بود . بعد فرداشم همین اوضاع بود من اصابم داغون و اینا نشسته بودم با بدبختی شابلون میزدم که این صاب کارمون اومد و نشست بین میز کار من و زهرا . اقا تا این اومد نشست شما بگو یدووونه کارت خراب یا پاره میشد . یذره چسب خراب نشد یه بااااار شابلون گیر نکرد اصن همه چی رله . من داشم شاخ در میاوردم . بعد نشسته بود اونجا هی میگف شما به انرژی باید اعتقاد داشته باشین با انرژی کار کنین نگین این خراب میشه من نمیتونم و اینا . من خب روان شناسی بود رشتم خیلی ازاین حرفا شنیده بوم ولی واقعا تاثیرش رو ندیده بودم.
خلاصه هرروز که این اقا میومد کارا عااالی پیش میرف همه تو کارگاه خوب و خش و خرم.بعد دو ساعت ک نبود همه کارا پیچ میخورد بااینکه صاب کارمون دس به هیچی نمیزد ها فقط وامیستاد نیگا میکرد. دیگه هممون فمیده بودیم که اون هس همه چی ردیفه و میره همه چی خراب میشه ولی جرات نداشتیم بش بگیم فک میکردیم الان میگه شما دارین بهونه میارین .یبار گفتم بزار من فردا امتحان کنم ببینم واقعا اینجوریه . اقا رفتم ع ته انبار یه دسته کارتی رو که زهرا خانوم زحمت کشیده بود خرابش کرده بود و رفته بود اون پشت جاساز کرده بود رو اوردم . شروع کردم زدن . ینی تو یه ساعت بیس تا ام نتونستم بزنم . بعد صاب کارمون اومد دید من داااغونم اصاب ندارم اومد پشت سرم واساد گف بزن دیگه خراب نمیشه . اقا ب چی قسم بخورم باورتون شه من تا ته اون بسته هزارتایی کارتارو زدم شاید تو همش ده تا ام خراب نشد . ینی من کارتارو میزدم و قلبم تند تند میزد وااااقعا ترسیده بودم . بعد به قیافه ی زهرا و عمش نگاه کردم دیدم اونام دارن سکته میکنن . خلاصه ساعت کار تموم شد و اومدیم بریم بیرون عمه هه منو کشوند کنار گف هدی یچی بگم نترسی ها . اون موقع که تو داشتی تند تند کارتای خرابو میزدی اقا جواد - صابکارمون - پشت سرت وایساده بود چشماش بسته بود کف دستش رو با یذره فاصله گرفته بود سمت کتفت و کمرت و توام تند تند داشتی شابلون میزدی. من واقعا نمیدونستم باور کنم یا نه از یه طرف برا خودمم عجیب بود که داشتم اون دسته هزارتایی خراب رو میزدم منی که در روز هفصد تا کارت میزدم درصورت سالم بودن دسته اونم. از یه طرفم میدونستم اینا دارن خودشونو خفه میکنن که منو بیرون کنن و خواهرشونو بیارن جای من . باورم شده بود ولی نمیخواسم باور کنم . از اون روز بیشتر بهش دقت کردم . اقا جواد که میومد تو کارگاه یه عود میگرف دستش تو کارگاه راه میرف . اصن بوی عود میومد انگار مغز من سه برابر شارژ میشد .
یه ضبط توی کارگاه ما بود که سر اهنگ گذاشتن منو زهرا همیشه بحثمون میشد . اون همش خراطا میزاشت من همش چارتار و چاووشی واین چیزا . این صاب کارمونم برا اینکه ما دعوامون نشه یه فلش زده بود توش هم خراطا بود هم چارتار و اینا صداشو تا ته زیاد میکردیم و کارمونو میکردیم اون اقاام میرف تو اتاقش و کارای فروش و اینارو انجام میداد . ما وسط کار خب باهم حرفم میزدیم درباره همه چی حتی اقا جواد . خب میدونین که دخترا بخوان غیبت کنن خیلی ریزز و تند تند و تو گوش هم حرف میزنن که احدی صداشونو نشنوه .ولی هربار که اقا جواد میومد بیرون از اتاق درباره چیزایی که ما حرف زده بودیم نظر  میداد . ما دیگه مطمئن شده بودیم که تو کارگاه یه دسگاهی گذاشته که یا مارو میبینه یا صدامونو میشنوه . خداشاهده تمام حرفامونو میومد غیر مستقیم درموردش حرف میزد .یه روز اخرای ساعت کاری از اتاق که اومد بیرون که خدافظی کنه و بره .یکم صبر کرد این ور اون ور رو نیگا کرد مث همیشه .خب ما فک کردیم داره کارتونارو میشمره و حساب کتاب میکنه .بعد رف بغل عمه هه واساد یچی بش گف درباره خانوادش و شوهرش و اینا . عمه هه چشاش داشت از حدقه میزد بیرون .رف یکم اون طرف تر به مامان زهرا گف چرا ناراحتی . گف نه من ناراحت نیسم . گف چرا هسی جاییت درد میکنه ؟مامان زهرا گف نه . اقا جواد گف فردا بهتر میشی ایشالله به کارت ادامه بده . رف در گوش زهرا یه چیزایی گفت و زهرا یذره به مامانش نیگا کرد و یکم به عمش . بعد اقا جواد اومد سمت من .منم خسسسته شده بودم یه ساعتم اضافه کار واساده ودیم تصمیم گرفته بودم ع هفته بعدش بگم نمیام واقعا دیگه نمیتونستم باورم شده بود من نمیتونم بیرون خونه جایی کار کنم.داشتم به این فک میکردم که اگه من برم بااون حرفایی که زده بهم که تو اشنایی و من بیشتر ازاینا بت اعتماد دارم که کیلید کارگاهو دادم دستت و میخوام کارای دفتری رو بت یاد بدم که دیگه پشت شابلون نباشی و اینا چقد ضایه میشم .چقد زشت میشه وسط  کار برم . برم ع کجا یه اشنا گیر بیاره .بعد با خودم گفتم خب من برم زهرا هست .اون میتونه بیاد جای من کارای دفتری رو یادبگیره کاری نداره که و...    اووو کلی فکر داشتم میکردم که اومد کنارم و گف کار چطور بود . منم که اصن خوشم نمیاد کسی جز حال خوبمو ببینه نیشمو باز کردم گفتم خوب . گف خسته که نشدی گفتم نه .گف خب نمیخوای اضافه کار واسی بگو مشکلی نداره اضافه کار اجباری نیس اصلا. گفتم نه مشکلی ندارم با اضافه کار . گف نه جدی میگم اضافه کارو برای بچه های دیگه گذاشتم که حقوقشون بیشتر شه تو که واسه سرگرمی اومدی نمیخواد وایسی یهو خسته میشی میگی ع هفته دیگه نمیام ما اینجا باید بگردیم دنبال یه نفر که بهش مث تو اعتماد داشته باشیم و مث تو گیر نمیاریم و اگه فک کردی مثن زهرا رو میتونم جات بزارم اصن اینجوری نیس اینا یکم مورد دارن و فلانن و .... اقا منو میگی بجان خودم مو به تنم راست شد . این چندمین بار بود که به چیزی که فک میکردم درموردش حرف میزد واقعا ترسیده بودم بااون حرفایی ام که عمه هه زده بود دیگه مطمئن شدم این اقا یکارایی میکنه . وقتی رف ما چارتا تو کارگاه یه کلمه ام حرف نزدیم هممون خوف کرده بودیم انگار .رفتیم خونه .فرداش متوجه شدم همون اتفاق دیروز من برا اون سه تا ام افتاده بوده . زهرا فک کرده بوده مامانش یا عمش چیزی از پسره که با زهرا دوس بوده به اقا جواد گفته بودن رفته بوده خونه باشون دعوا کرده بوده اونام قسم و اینا که حرفی بش نزدن خودش فمیده .خلاصه قرار شد یکی ازش بپرسه این حرفا رو از کجا میدونه .چون واقعا ترسیده بودیم. فرداش اومدیم سرکار . اقا جواد زنگ زد گف هدی تو شابلون بزن زهرا بره کار عکاسی رو انجام بده . ماام قبول کردیم ولی من هی با خودم داشتم غر میزدم با خودم میگفتم چرا کار سخت رو من انجام بدم زهرا بره عکاسی رو انجام بده .همیشه همینه . انقد هیچی نگفتم یاد گرفتن کار سختارو بدن بمن .بمن چه که اون یه نفر دیگه رو باید بیاره ولی نمیاره . من و زهرا اندازه هم حقوق میگیریم باید کارامونم یکی باشه من دسم درد بگیره کمرم درد بگیره جونم دربیاد ولی زهرا بره براخودش ول بچرخه .زهراام ادم از زیر کار دررویی بود حسابی برا خودش جولون میداد وقتی اقا جواد نبود .خلاصه تو این فکرا بودم که اقا جواد اومد و یه کم احوال پرسی و اینا کرد بمن گف هدیه تو بیا یلحظه کارت دارم . من رفتم تو اتاقش و شروع کرد مقدمه چینی که کار چطوره و اینا .بعد گف ببین اگه من کارایی مث عکاسی و چسب زدن شابلون رو به زهرا یاد دادم واس اینه که میخوام تو این پستی که هس نگهش دارم .ولی به تو یاد نمیدم چون تو جون کار دستی انجام دادن نداری . میخوام کارای کامپیوتری رو بت یاد بدم یارمت این طرف که هم با اونا درگیر نشی هم کارت یکم بهتر باشه . اونا به حقوق اینجا احتیاج دارن من مجبورم کارای اضافه رو بدم به اونا تا بتونم یه حقوقی اضافه تر بشون بدم .اقا من ینی تا مرز سکته پیش رفتم . کامل فکر منو اومد برام توضیح داد . بخدا داشتم شاخ در میاوردم . فمید ترسیدم . ولی به روم نیاورد . گف امروز حالت خوب نیس برو یکم اب قند بخور چن دیقه استراحت کن بعد چاشت بقیه کارتو انجام بده . بعدم اومد بیرون به مامان زهرا گف دیروز چت بود .مامانش گف هیچی .اقا جواد گف جاییت درد میکنه .هی این گف نه و اون گف چرا و اینا تااخر گف کتفم و دس راستم خیلی درد میکنه هرچی مسکن ام میخورم خوب نمیشم . اقا جوادگف الانم درد میکنه گف اره خیلی . بعد بحثو عوض کرد و درباره چیزای دیگه حرف زد من داشتم میدیدم که داره حرف میزنه رف سمت راسته اون خانومه نشست و دستش رو از پشت نزدیک بازوی اون خانومه گرف . هی حرف زد حرف زد من داشتم نیگا میکردم بش فمید که من دارم میبینمش اشاره کرد که هیچی نگم . بعد یه رب وسط حرفاش به خانومه گف دستت چطوره ؟ خانومه هنگ کرده بود . گف وا اصن یادم رف درد میکرد . گف حالا الان یادت اومد. درد داره ؟ گف نه خوبه خوب شد . من دهنم داشت میچسبید کف زمین . اقا جواد خندید و پاشد گف من میرم بیرون شمام بعد چاشت کارتونو انجام بدین . رفت و من به بچه ها گفتم چی دیدم . عمه هه گف من بیاد بش میگم همه چیو . خییییلی ترسیده بود :))
+خب بمن چه زیادمیشه پستا من میخوام هی کوتاهش کنم ولی نمیشه که :/

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۴
Gift
پارسال همین موقعا بود یهو گیر دادم من باید برم سر کار . زندگی برا مامان اینا نذاشته بودم صب پامیشدم تاااا شب میگفتم کار کار کار . بعد اینا کار گیر میاوردن یا راش دور بود یا باید ع مخ استفاده میکردی یا منشی و اینا بود باید میرفتی تو یه اتاق تنها میشستی تلفن جواب میدادی. اونم برا کی منی که تلفن خونمون خودشو خفه کنه من نمیرم جواب بدم . خب میخواسم تو یه اتاق بشینم تنهایی که لونه خودم بود دیگه . تازه من تو لونم تخت و متکا و اینام داشتم اون اتاقه فقط یه صندلی بود باید صب تا غروب میشستی تنهایی اونجا هی الو الو .خلاصه این شد که تا گفتن سر کوچه یه کارگاه و چاپخونه کارت عروسی وایناس من دوییدم رفتم اونجا گفتم اقا منم بازی. رفتم دیدم عه کسی هنوز بازی نیومده .اولین نفر من بودم صاب کارش یه اقای جوونی بود با خانومش که بعدا اشنا درومدیم . ایناقا بنظر خیلی محترم و متشخص و اهل کتاب و افاضه فیض و روان شناس و اهل این کارا هس با عود میان خستگی و درد رو ع چاکراهای بدن بیرون میارن و این حرفا اهل اینا بود .منم اصن نیگا نکردم اونجایی که میخوام کار کنم اسم کارگر میاد روم . گفتم میرم یکم حرفا این اقاهه رو گوش میدم. یجوری بود اصن دیدش با من حداقل زمین تا اسمون فرق داش .حرفاشو رفتاراش بنظرم جالب اومد . همون اول که میخواسیم بریم باش صبت کنیم باید از یه سرازیری میرفتیم پایین و خیلی سخت بود وقتی رفتیم پایین گف البته شما نگران نباشین من اینجا نرده میزارم که سر نخورن بچه ها . مامانم چشماش گرد شد . اول نفمیدم براچی . بعد مامانم طبق معمول که همه چیو بررسی میکنه تا مطمئن بشه شروع کرد نیگا کردن و اینا یهو اون اقاهه گف عیبی نداره تو اتاق منم ببینین مطمئن باشین دری به جایی نداره .مامانم چشمش گرد تر شد . بعد چن دیقه تو ذهنم اومد که این که گف با خانومشه پ خانومش کو .اقاهه داش با مامان صبت میکردا یدفه روشو کرد سمت من گف خانومم الان میاد . یهو کپ کردم . وسط حرفش یهو براچی باید بمن اینو میگف من که بلند نگفته بودم فکرمو که . هیچی اینا گذشت اخرش گف اب میخورید یاشربت ما گفتیم اب یهو رو کرد به مامانم گف ابلیمو داریم گلاب و قندم داریم شربت ابلیمو میتونم درست کنم تارف نکنین . مامانم دیگه مخش هنگ کرده بود .خلاصه ابو خوردیم و اومدیم بیرون که بریم خونه مامان گف هدی باور کن من به هرچی فک کردم این اقاهه همون موقع دربارش حرف زد داشتم به سراشیبی فک میکردم یهو بم گف نرده میزارم داشتم فک میکردم یوخت تو اتاقش در نباشه به خونه پشتی ،گف بیا ببین در نداره .اون موقع که گف اب میخواین مامانم با خودش گفته بوده حالا ما شربت ابلیمو بخوایم تو داری که بیاری که اون اقاام گفته بود قند و ابلیمو و اینا داریم بخواین درست میکنیم . من نگفتم که منم داشتم به خانومش فک میکردم که یهو بم گف الان میاد .گفتم نه بابا اتفاقی بوده و توهم زدی و اینا .خلاصه قرار شد من یه هفته امتحانی برم ببینم چطوره ورسما از اون روز با مخالفتای فراااااااااوان بابام وشرط بندی کل خاندان که میگفتن هدی سه روز بیشتر سر کار نمیره ، من کارگر یه کارگاه کارت عروسی شدم :))انقد اتفاقای عجیب غریب افتاد اونجا که بخوام بگم هیچکدومشو باور نمیکنین ولی بجان خودم که میخوام دنیام نباشه :) همش راسه ینی یه موجودی بود این اقا که من عینشو ندیده بودم .حالا درباره فکراشو حرفاش میگم بعدا ولی واقعا بعضی حرفاش فکر ادمو اعتقادشو نسبیت به زندگی عوض میکرد اگه یه دفه ناتو از اب درنمیومد بیشتر پیشش می موندم .
+بعد من یه خانومه با خواهر شوعرش اومد اونجا بادخترش که همسن من بود . شما تصور کنین یه عروس و خواهر شوهر همکارت باشن خخخ چه کارا که نکردن اینا اون دختره ام یکی به میخ میزد یکی به نعل اصن وضی بود اون جا کریزی خونه بود .رسما تیمارستان باز کرده بود یارو همممه داغون .بعد یه کارگر دیگم میخواس هرروز یه خل وضع میومد که اونجا کار کنه دوروزه فرار میکرد :))ینی من موندم چیجوری تونستم سه ماه اونجا بمونم .
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۵
Gift

من میتونم چن سال دیگه نوه هامو جم کنم بشینم بالا صندلی براشون تعریف کنم که

 اره بچه ها تعریف از خود نباشه ولی من اولین امتیاز والیبال رو توی المپیک یادمه:))برخلاف اول همه ی داستانا این دفه یه شب گرم تابستونی بود بیس مرداد سال نود و پنج بود که والیبال ایران بعد پنجا شص سال رفته بود المپیک بازی دومشون تو المپیک 2016با لهستان بود. ساعت یک بازیشون شروع شد و دو ست اول افتضضضاح بازی کردن. این سعید معروفو میبینی الان مربی تیمه, اون موقع ها پاسور تیم بود. بعد دو ست باختن ست سوم جو گرفتشون بردن جوه همینجوری گرفته بود ست چارمم ایران برد. کلا بازیکنای اون موقع همشون یهو برق میگرفتشون و فقط هی میبردن.ینی میخواستن خوب باشن هممممشون خوب بودن میخواستن خراب کنن همشون خراب میکردن.  اون موقع ها فرهاد قائمی بمب روحیه تیم بود تا اون میومد همه شون روحیه میگرفتن. خلاصه ست چارم ک ایران برد و دو دو مساوی شدن این جناب انتی گا داشت اشکش در میومد. دوتا بچه پررو بیشور بی فرهنگم داشت تیم لهستان اسمشون کوبیاک و کورک بود این دوتا خوف کرده بودن اصن هیچچچچچ کاری نمیتونستن بکنن .ست پنجم ایران خیلی خوب بازی کرد تاااا امتیاز اخر یهو بد شانسی اورد و ستو داد ب اونا. یکی ع بازیکن بیشورا اومد سمت سید ما و معروف ادا اطوار در اورد بچه ها ام اومدن بریزن سرش بش نشون بدن ک ع این غلطا واس بچه های ما نباید بکنه یهو مربی مون ک اون موقع لوزانو بود گرفتشون. بچه ها شعور ب خرج دادن ک سر و ته کورک و کوبیاکو یکی نکردن و کاری نکردن که مامانشونم نتونه بشناسشون ولی اونا بازم بیشور بازی در اوردن و ع اونجایی ک حسسسسابی سوخته بودن خوشالی کردن جلو بچه های ما و یجورایی انگار زدن اب خنک. ما باختیم ولی همه برا تیممون دس زدیم و هوای بچه های تیممونو داشتیم و کلی ازشون تشکر کردن. حساب کوبیاک و کرک ام ملت گذاشتن کف دسشون. بااینکه هی میگفتن تو پیج این و اون نرید فش ندین اخه اون موقع ها مد شده بود تا با یکی حال نمیکردن میرفتن تو پیج اینستا طرف ع خجالتش در میومدن منم خیلی میگفتم نرید فش بدین و ولشون کنین و اخه بازیکن تیمای دیگه ب ما چه و حالا داور یه غلطی کرده فشش ندین و اینا ولی وجدانا من با این یکی خیلی حال کردم یارو جلو دوربین جلو اون همه ادم ب خودش اجازه بده بی فرهنگی شو نشون دنیا بده حالا چارتا فوش ام خورد نوش جووونش. هرکی خربزه میخوره باس پای لرزشم بشینه دیگه .اره بچه ها ی گلم و من شمارا سفارش میکنم به والیبال نه فوتبال. فوتبال فقط فوش میخوره ولی والیبال دعا ام داره.مثن سال نود و پنج ملت تا ساعت سه و نیم نشستن والیبال دیدن ولی همون سال فوتبال اصن نتونست بره المپیک از بس که با عرضه و با غیرت و با جنم بودن. اون شب بابا بزرگتون ینی بابای خودم گوش مارو به فشای جدیدی اشنا کرد. دایی صابرتون ام قشنگ ع خجالت کوبیاک درومد دایی سالار سربازی بود نبود ک والیبالو ببینه -در این لحظه صدای گریه حضار در فضا طنین افکن میشه -خلاصه تا ساعت چار و نیم همینجوری ما بیدار بودیم و حرص میخوردیم. ولی همش گفتیم دمشون گرم. خدا ایشالله کمکشون کنه بقیه بازیارو ببرن 

بعدم به اون نوه کوچیکم اشاره میکنم میگم این بچه ی کدومتونه بیاین ببرینش دشویی ع اون موقع تاحالا یدقه اروم نشسته بیاین ببرینش خفمون کرد:/بعدم بلند میشم برم قرصامو بخورم بخوابم. اخه احتمالا اون موقه ام  خیلی خستم خیلی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱
Gift
وا چخبره چرا ملت انگار روم به دیوار سگ دنبالشون کرده همه اثاثشونو گرفتن دسشون هی میدوئن این ور اون ور . سه تا مستاجر ما رفتن دوسم رف ع اینجا همسایه هامون بجز دو سه نفر همه رفتن جاشون یه سری دیگه اومدن اصن یه وضی شده هی کامیون میاد اثاث میبره هی اثاث میاره .خبریه ؟

+بعضیا معتقدن که اسباب کشی درسته ولی بنده به اعتقادات کسی احترام نمیزارم

+اوضاع بد اقتصادی به چی میگن ؟ بجز این که سه تا مستاجر باهم برن و مجبور بشی سه تا پول پیش جور کنی بدون اینکه خونه هارو اجاره بدی . بجز اینه که همزمان با این اتفاق شوم پدر مغازه رو ام تحویل بده و درامدمون بشه حقوق باز نشستگی پدر و دبیریه مامان :/ اوضاع اقتصادی بدتر از این داریم :( ما داریم فقیر میشیم فقیر :((
+دیگه باید گزینه نوشمک و کیک دوقلو و اینارو از تفریحاتم حذف کنم.دیگه پول نداریم :( همش وقتی میگیم مامان پول باس جوابه ع پیش تعیین شده ای رو هی مکررا بشنویم که بیشعور سه تا پول پیش دادم مغازه نیس داداشات فردا میخوان زن بگیرن پس فردا خودت جاهاز میخوای پس فرداش میاین میگین مامان یکم پول بده فلان کنم ع کجا بیارم برید کار کنین دستتون بره تو جیب خودتو و .... انقد قشنگ اینارو تکرار میکنن که ادم فک میکنه ضبط شده اس :/

+یه مشت بچه فسقلی نکبته دزد میان میشینن تو پارک هی سرچ میکنن ببینن کی نت داره اولین گزینه ام ماایم . فرت میزنن مارو هک میکنن . هرچی مک و ای پی اینا دادم به مودم هرچی برد مودمو کم کردم هر کاری کردم فایده نداش نمیدونم دیگه چیکا کنم همشش نت نداریم :(
+ملت بچه هاشونو ع بچگی دزد بار میارن من اگه بدونم بچم برنامه هک وای فای داره رو گوشیش ، دو تا کار ممکنه بکنم . یا اون گوشی رو بی صاحاب میکنم یا اون صاحب رو بی گوشی :/ راه سومی وجود نداره
+اصاب اصاب اصاب :/ خداوندا کمی اصاب برسان
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۳
Gift

چالش درست کردن بازیه حالا هرچی هس دقیق نمیدونم چیه به اسم  بااینا تابستونو سر بکنین . بعد ملت همینجوری فوج فوج توش شرکت میکنن . بعد من نشستم مثن خوندم اینا رو دیدم  واو مای گاد  هًو ور پیپیل لاکچری و ما خبر نداشتیم . ملت همه اهنگ خارجی گوش میکنن فیلم میبینن همه کتابخون بازی های خفن و سرگرمیای توپ بعد فی المثل بنده بخوام خودمو باهاشون مقایسه :/ اصن شدنی نیس. یه چیزی می مونه مث زندگی کسی که تو ناف اروپا زندگی میکنه با یکی که عضو قبیله کولوفو توی افریقاس . من حتی نمیتونستم اسم بعضی فیلماشونو تلفظ کنم . چرا واقعا :/

بعد یه سوال دیگم برام پیش اومده بود که ایا مثن تابستون با بهار فرق داره یا مثن با زمستون. من خب هیچ وقت روزهای تابستونم با بقیه روزهام هیچ تفاوتی نداشته . راسش من هیچ روزیم با روز دیگم فرق نداره . مثن به عنوان مثال بارز بخوام عرض کنم الان امروز روز دختره .فقط اسمش با روزای دیگه فرق داره در عمل یچی مث روزای دیگس هیچ تفاوتی تکرار میکنم هیچچچچچچچچچچ تفاوتی نداره با روزای دیگه حالا مثن  همین الان چالش بزارید روز دختر را چگونه گذراندید هممممه یه عالمه عکس و فیلم و فلان و چنان میزارن که کادو گرفتن . کلی کارای جدید کردن کلی جاها رفتن اوووو شما فقط این بازی رو رابنداز ببین ملت چه ها که نکردن تو این روز . بعد من چی ؟ هیچی هیچی هیچچچچی .

کلا احساس میکنم یا من مث ادم زندگی نمیکنم . یا ادما مث من زندگی نمیکنن یا من زندگی نمیکنم یا منم که دارم زندگی میکنم اونا زندگی نمیکنن یا ... :/


+خیلی بخوام تلاش کنم مثن ادا ادمایی که پیشنهاد دارن رو در بیارم میتونم بگم بازی کال اف دیوتی بازی کنین .فیلمم بزنین شبکه مستند یا شبکه نمایش فیلم ببینین .شبکه سه و یک ام دوتا سریال پریا و چرخ فلک ببینین :))دوتا جک جونور بیارید خونتون مثن مرغ عشقی چیزی ونگ ونگ میکنن سر ذوق میاین .حتی میتونم بگم برای اینکه صبا ونگ ونگ نکنن که بتونین راحت تا ظهر بخوابین میتونین روشون یه چادر که نه اون نازکه یه پتو مسافرتی بردارین بندازین رو قفسشون قشنگ ساکت میشن . بعد کتابم که اهلش نیسم فقط یه اقایی یبار رف یه کتاب فروشی واس ما کتاب شفای زندگی رو گرفت بعد من فک کردم واس درد و مرض و ایناس انداختمش کنار حالا دیروز گیرش اوردم دیدم نه گویی اشتبا میکردم چیزای خوبم توش گیر میاد یه کتابه واس بهتر زندگی کردن و خود شناسیو اینا ع این کتاباس که تو کتابفروشیا نمیزارن بفروشن مث اینکه . تفریحم که چه تفریحی بهتر از خواب :) اهل جایی رفتن نیسم زیاد ولی خونه ی مادر بزرگه رو پیشنهاد میکنم مخصوصا اگه تنهاس  اگه بدونین چقد خوشال میشه همیشه پیشش می مونین . البته راسش من خونه مامان بزرگم اینترنت با سرعت رویایی هست اینم میتونه یکی از دلیلایی باشه که غرغرای مامان بزرگمو به جون میخرم و شب میرم پیشش. اهنگم که کلا قاطی گوش بدین نچسبین به یه سبک هم قر دار گوش کنین هم گریه دار . کلا پیشنهاد خاصی ندارم چون کسی نیس امیر بی گزند روگوش نداده باشه تنها پیشنهادم همین بود . یا مثن البوم قبلی رستاک یا مثن پرواز همای یا علیرضا قربانی و سینا حجازی اینارو دیگه تقریبا همه گوش کردن منم هنوز دارم همونا رو گوش میدم .خارجکی ام که اصن اهلش نیسم .کیک و اینام بلد نیسم درست کنم غروبا یه شربت البالو با یه کیک دوقلو بخورید انقد سخت نگیرید مهم اینه که یچی بخورید دیگه .غذا و اینام من به شخصه همون دمی گوجه و لوبیا پلو با ماست و قرمه سبزی و اینا رو پیشنهاد میدم فقط  این بار خواسین بخورین به پیشنهاد من گوش بدین کاسه ماستو خالی کنین روش هم بزنین انقد خوش مزه تر میشه که باورتون نمیشه این همون مثن قرمه سبزی ایه که من قبلا میخوردم ؟ دیگه دیگه دیگه .اوووم گلدوناتونم هرروز اب بدین . حمامم یه روز درمیون برید اب هست اما کم است .دیگه جونم براتون بگه که شبا زود بخوابین . قبل خواب کلش بازی کنین الان تولد چارسالگیه کلن واره میتونین با یه جم دسگاهای الیکسر و گولدتون رو یه هفته بزارید رو حالت تسریع . بعد دیگه عرضم به خدمتتون گردو بخورین پوستشو بمالین به دستتون سیاه بشه اصن تابستونه و دس سیاه گردوییش:)) برید تو پارک از بچه ها بخواید دوچرخشونو بتون بدن یه دور بزنین .نترسین نمیخورید زمین بخورید زمینم هیچی تون نمیشه . نوشمک ها هنوزم خوشمزن گاهی بگیرین بخورین یاد دوچرخه بازی و نوشمک خوردن تو بچه گیاتون میفتین روحتون حال میکنه . مامانتونو ببوسین هر ازگاهی صداشو در بیارین جیغ بزنه کیف کنین باباتون میاد خونه سرتونو بکنین تو گوشی جوابشو ندین یکم حرص بخوره فشتون بده بعد هار هار بخندین . رمز وای فای رو عوض کنین به داداش یا خواهرتون نگید یه دعوا راه بیفته بخندین . همین دیگه سرگرمیای ما همینه دیگه شرمنده اگه هیچکدومش به دردتون نخورد :/ در کل ادم به درد بخوری نبودم هیچ وخ


+اینم لینک کسی که بازی رو راه انداخت و بقیه که بازی کردن شاید ب دردتون خورد


+تبریک :)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۴
Gift

تخمه افتابگردونو ادم تا یجایی دوس داره بخوره ؛ع یجایی ب بعد دیگه انگار وظیفس؛باید ته کاسه تخمه رو سوراخ کنی انگار بعد بندازی گردنت تا خیالت راحت شه. لامصب نمیشه نصفه ولش کرد 

یه شوهر خاله دارم من نصف بیشتر کارای زندگیش اشتباهه هیچ وقتم از اشتباهاتش درس نمیگیره مثن کلی ارث پدری داره یه دونه ع زمینایی که بهش ارث رسیده چار پنج سال پیش قیمت ش یه میلیارد و خورده ای بود .فقط یدونشاااا. بعد همون زمان با اومد مسافرت بگو ماشینش چی بود؟چی باشه خوبه؟خدا شاهده با پیکان اومد وسط راه نزدیکا شیراز برف گرف این اقا برف پاک کن ماشینش خراب بود دسشو میگرف بیرون ع ماشین شیشه پاک میکرد یا مثن داشتیم میرفتیم سمت سی سخت تو پیچای اولش ماشین زوارش در رف رفتیم بالاتر سرد شد ماشینش بخاری نداش زد بغل پتو اورد انداخ رو خودشو بچه هاش اصن یه وضی بود همه اینا در حالی بود که حداقل دو سه تا زمین چند هکتاریه میلیاردی افتاده یه گوشه بلا استفاده. حالا انقد باش حرف زدیم خجالت کشید رف یه زانتیا قراضه گرف بعدم مسخرش کردیم رف یه پارس صفر گرف اینا ب کنار حالا. مثن الان بجا اینکه یه زمینو بفروشه بزاره پولشو بانک سودشو بزنه بر بدن کیف کنه گونی گونی بادمجون و کاهو و... برمیداره ع این حجرش به اون حجرش میدوئه که یه قرون دوزار در بیاره شبا تا نصفه شب سر زمین اب داره صب میاد خونه اصن یه وضی. میخوام بگم خیلی اصرار داره اشتباهای خودشو هی تکرار کنه امیدوارم منظورمو رسونده باشم اگه نرسوندم بااین مورد اخر میرسونم. یکی از اشتباهات فاحش توی این بیست و چن سالی ک داماد این خانوادس اینه که شبا که مهمون داره بعد شام و پذیرایی و میوه و هندونه و طالبی و....  اینا برمیداره نفری یه کاسه بزرگ تخمه افتابگردون میاره برا مهمونا. همین میشه ک مهمونیاش تاااااا صب طول میکشه چون همونطور ک ابتدا عرض کردم تخمه خوردن تا یجاییش دس ادمه ع یجایی به بعد یه وظیفس وظیفه

+البته خدایی از خورد و خوراک و اینا هیچچچی کم نمیزاره یوخ سو تفاوت پیش نیاد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۰
Gift
سه ماه پیش برای دوسم یه گلدون  گل خوشگل درست کردم و گذاشتم یه جا که جلوی نور باشه و رشد کنه که خواستن برن خونه ی جدیدشون بدم ببره .یجورایی دلم میخواس گل خونشونو من قلمه زده باشم . سه ماه بزرگش کردم از هر طرفش کلی جوونه زد باورم نمیشد اون فسقلی این همه جوونه زده باشه .خالم زنگ زد خونمون گف هدی پاشو بیا این دختره حالش خوب نیس همش داره عر میزنه .دختر خالمو میگف. سه روز رفتم دماوند پیش دختر خالم . حالش خوب نبود . یجورایی قاط زده بود . داشت میخندید ها یهو وسط خنده گریش میگرفت . نه نه از اونا که چارتا قطره اشک میاد نه ع اون گریه هایی که چشمشونو میبندن دهنشونو باز میکنن و های های گریه میکنن . واقعا اوضاعی بود .صبا با صدای گریه - به قول خالم عر زدن - های دختر خالم بیدار میشدیم .بالاخره باهم رفتیم که بره پیش یکی از استاداش مشاوره بگیره . اخه اونم مث من روانشناسی میخونه ولی چیزی ازش نمیدونه . ترم پیش Dsm  واسیب شناسی و این چیزا رو خونده بودن یادمه خودم که این واحدو خواسم پاس کنم اول ترم استاد اومد گف بعد این واحد همتون فک میکنین که یا افسرده این یا مازوخیسم هستین یا سادیسم یا .... چون تو اون کتاب کلی بیماری و اختلال رو نشونه هاشو میگفتن و ع اونجایی که ادم حساس میشه رو رفتارها ، رفتارهای خودشو با اون نشونه ها مقایسه میکنه و اینا . منم گفتم این حتما علائم افسردگی رو خونده واس همین فک میکنه افسرده شده و به تشخیص من اون خود ازاری داشت . خلاصه رفتیم پیش استاده و صد و بیس هزار تومن ناقابل واس 45 دیقه دادیم و اومدیم .با این که همکار بود :)) ولی خیلی گرون حساب کرد لامروت اخه فک کن 50 دیقه با یه همکار صبت کنی باس ازش پول بگیری :) واسش متاسفم خلاصه این دختر خاله ی ما اومد بیرون و هرچی گفتیم چی شد گف هیچی انگار دوتا دکتر دارن با هم حرف میزنن اتفاق خاصی نیفتاد :/ خلاصه بعد کلی فش خوردن و اینا یه کاغذ داد دس من گف که همکارم ـ اقای استاد مشاور ـ پیشنهاد داد این کارارو بکن حالت بهتر میشه تا سه هفته دیگه بعدم یه نوبت دیگه بش داد. حالا فک میکنین تو کاغذ چی نوشته بود ؟ نه چی نوشته باشه خوبه ؟ روزی یکی دوتا فیلم ببین . با دوستات برو بیرون . یه باغچه درست کن برا خودت .روزی نیم ساعت برو پیاده روی و در کمال ناباوری نوشته بود برو تمرین اسب سواری :/ ینی این تز هارو به استثنای این اخری  - اسب سواری - رو شب قبلش من خودم بدون دریافت وجهی به دختر خالم داده بودم . ینی این اقا در قبال دریافت صد و بیس و پنج هزار تومن از دانشجوش برای مدت چل و پنج دیقه همچین پیشنهادات ارزشمندی رو داده بود :/ خدا سایه شو رو سر دانشجوهاش نگه داره واقعا . اره داشتم میگفتم خلاصه این سه روز ما با دختر خاله هه بودیم و بعد اومدیم خونه و امروز صب در کمال نا باوری دیدم گل عزیزم که سه ماه با جون و دل بزرگش کردم همراه با تمام جوونه های خوشگلش به چوب خشک تببدیل شده و جالب تر اینکه سه روز دیگه دوسم اسباب کشی دارن و قراره برن خونه جدید و من قرار بود این گل رو ببرم خونشون :/  شما دریابید حال این لحظه مرا ضمنا ادرس یه مشاور خوب رو بدین بهم که بدون دریافت وجهی بگه الان من دقیقا چه خاکی تو سرم بریزم:/ بله بله من گدا استم پول به جونم وصله .
+مگه میشه تمام زحمت ادم تو سه روز دود بشه بره هوا :/ پووووووف یه روز رو اومدم با حال خوب شروع کنم نمیزارن که نمیزززززارن
+یوقتایی همه چی با هم همزمان میشه . و تنها کاری که از دس ما برمیاد فرستادن اب دهان بر مزار پدرٍ بزرگوار زندگیه .
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۹
Gift
+گوشی اورده دو و هفصد :/ میگه خانوم اینو بگیر قول میدم هیچیش نمیشه حالا حالا ها :/ خب مردک اینو من بگیرم هرموقع خراب بشه تو مرده باشی ام من میام ع تو گور درت میارم خودتو گوشی میکنم . دو و هفصد :/ چی تو قیافه من دید که اون پیشنهاد وقیحانه رو داد بمن :/ مردک منو مسخره کرد ینی؟؟
+یه جمله معروفی من داششتم تو دانشگاه ، من و لومیام ، شما همه . همه بعد سلام بجای حال خودم حاله لومیام رو میپرسیدن .لومیا گوشیم بود ولی چون کسی اشنا نبود با این مدل گوشی همه میپرسیدن که لومیا چیه و اینا منم با افتخار میگفتم که لومیا 520 دارم . واسم مهم نبود که دوربین جلو نداره یا دوربینش پنجه یا فلاش نداره یا چار هسته ایه خب دوسال پیش ع این بهتر خیلی بود ولی من اینو دوس داشتم چون ویندوز بود .یجورایی مث لوبیا پلو بود باماست و لوبیای فراووووون :) عاشق ویندوز بودم ولی پول نداشتم یه گوشی بالاترشو بگیرم واس همین پایینترینش رو گرفتم ولی واقعا دوسش داشتم .یه سال وایسادم تا زردش اومد بعد خریدمش . اصن دنیایی داشتیم منو گوشیم .احساس میکنم من کمک بزرگی به نوکیا کردم برای شناسوندن لومیا به ملت .انقد که همه جا ازش میگفتم .واقعا ام عالی بود تا وقتی که دیگه اپدیت شد و حافظش کم شد  و یکم هنگ کرد . تبدیل شد به لوبیا پلو بی ماست که یکم ام یخ کرده ولی بازم قابل خوردن بود .کند شده یکم . و من به چشم خویش دیدم کارام جانم میرود :(
+رفتیم باخالم گوشی بگیره گیرررر داد به سامسونگa7منم رفتم قیمت هواوی5xپرسیدم . من بی بضاعتم لقمه اندازه دهنم برمیدارم زیادم اهل مارک و برند و اینا نیسم . مغازه داره گیر داد به خالم که 5x بگیر خیلی بهتره و اینا ماام گفتیم بگیر خوبه خب خیلی درموردش پرسیده بودم کسی نگفته بود مشکلی داره .خلاصه خاله هه گرف شب اومد خونه حالا صب زنگ زده که گوشی رو نمیخوام بیا تو بگیرش :/ من ام قبول کردم .با اینکه خودم قصد خرید همینو داشتم ولی یجوری ام انگار لوبیا پلوی پر لوبیا با ماست رو به زووووور بریزن تو حلق ادم :/ خوش مزس ولی زوریه :/
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۲
Gift

این فلسفه سربازی چیه

مثن میخوان واس جنگ امادشون کنن ؟ دوووسال چی یاد میدن بشون ؟ چطور اون موقع که جنگ شد همه ی اموزشای جنگی رو تو دو هفته فوقش یه ماه چل و پنج روز به بابا های ما یاد دادن و فرستادنشون تو جبهه ها

یا مثن میخوان دوری از خانواده رو یاد بدن ؟ خب پسرای امروزی به اندازه کافی از خانواده هاشون دور هستن بجز یه عده معدودی . حالا دانشگاه راه دور یا صب تا شب سر کار  شب تا صب پیش دوستاشون و مسافرتای چن روزه و خلاصه به اندازه کافی بلدن ع خانواده هاشون دور باشن

یا مثن میخوان نظم و انظباط یادشون بدن؟ خب نظم اینه که ساعت سه صب پاشن انکادر تخت و تمیز کردن خوابگاه و اینا ؟ ساعت سه موقع خوابه والا .با نظم و بی نظم نداره ساعت سه نصفه شب همه خوابن وبااااایدم خواب باشن .ساعت سه بیدارشون میکنن میگن پاشین تختنونو جم کنین ورزش کنین وفلان :/ ینی چی اخه

مثن غذا نمیدن بشون که گشنگی رو یاد بگیرن .کدوم پسر 20 ساله ای با یه نصفه ورق نون لواش سیر میشه اخه .شام اش میدن که چی خب یارو صب تا شب داره جون میکنه اش میدی بش بخوره :/ دلت میاد لامصب والا تو دوران جنگم برا رزمنده ها غذا و ساندویچ نون پنیر و این چیزا میفرستادن و کنسرو براشون میبردن.میخوان گشنگی یاد بدن ؟زندگی در شرایط سخت مثن؟ اولا که الان تو این مملکت ملت خودشون راحت گشنه موندن رو یاد میگیرن زندگیا ام همه در شرایط سخته این اصن یاد دادن نمیخواد ملت خودشون یاد گرفتن .دوم این که پس اون بوفه هایی که تو پادگان هست و ع شیر مرغ تا جون ادمیزاد رو داره رو لاقل جم کنن .ع این ور هیچی نمیدن بشون بخورن ع اون ور بوفه هاشون به راهه

فک کنم پادگان و سربازی تنها چیزی که داره ادم یاد میگیره چیجوری یکیو بفروشه چیجوری چاپلوسی کنه یاد میگیره چیجوری شاخ و شونه بکشه برا یکی که ع یه شهر دیگه اومده .

رفته بودیم تبریز سر بزنیم به داداشم .بالاخره مامان بابا ها رو که میشناسین فک میکنن اونجا سیخ کباب برداشتن بچه هاشونو دارن کباب میکنن .رفتن که خیالشون راحت بشه مثن. این پسرا ام که خیلی بی ملاحظه :/ داداشه اومده میگه اینجا خیلی اذیت میکنن گیج خوابیم غذا نمیدن بمون ونمیگذره زمان و این حرفا . باو خب تو اینارو میگی میری تو پادگان ما باید این مامان و بابا رو جم کنیم که ای بچم گشنس ای خوابش میاد هرلقمه که میخوریم به ما میگن سالار بچم اونجا هیچی بش نمیدن غذارو زهر مار ما میکنن .خربزه چیه :/ خربزه دارن میخورن میگن بچم اونجا خربزه نیس بخوره یکم خنک شه. نمیگم دروغ میگن ولی خدایی یکم مراعاتم خوب چیزیه باو به مامان باباهاتون نگین اونجا چی بسرتون میارن .یکم تو دار باشین لامصبا . الان بابای ما فک میکنه اونجا مث زمان جنگ دارن پوسشونو میکنن .

همه اینا به کنار ما که حالا تهرانی نیسیم واس یکی از شهرستاناشیم ولی خدایی مشکل اصفهانیای عزیز و تبریزیای گل با این تهرانیای فلک زده چیه :/ باو میری هم خدمتی خودتو میفروشی که چی بشه . خوراکی بردن تو پادگان ممنوعه .پسره رفته بیرون چیزی با خودش اورده تو .دژبان که تهرانی بوده پسره رو میگیره میگه چرا اوردی چیزی تو پادگان .این بگو اون بگو بحث شده دژبان پسره رو هل داده . پسره پاشده رفته به فرمانده گفته دژبانتون منو هل داده 0ــ0 فرمانده گفته حالا عب نداره و اینا بیا بریم ببینیم چی شده رفته دیده پسره تهرانیه گفته حالا فک کردی بچه تهرانی میتونی به اصفهانیا و شهرستانیا زور بگی بعدم جلو ملت یدونه زده زیر گوشه پسره و دو روز انفرادیه چیه ع اونا براش زده :/ خب اخه مگه مهدغولکه بعد هی میان میگن دخترا لوسن . پسره 26 ساله رفته به فرمانده گفته این منو هل داد :/ خودش خجالت نکشیده :/اون فرمانده خجالت نکشیده حرصشو سر اون بنده خدا که داشته وظیفشو انجام میداده خالی کرده :/ خب چه کاریه این اخه .

بعد ع اون ور پسره پستش افتاده بوده تو اسایشگاه موقع خواب باس موواظب سربازا باشه . پسره خواب بوده ع تخت میفته پایین ضربه مغزی میشه بعد این سربازی که اون شب پست داشته رو میگیرن میبرن دادگاه که چرا حواست نبوده . باو به این بدبخت چه . افتاده دیگه این باید چار چشمی بشینه کمین کنه هرکی داشت میفتاد بدوئه بره بغلش کنه نیفته یا مثن پتو بکشه رو سربازا که سرما نخورن ؟ اون بدبخت که خوراکی گرفته بود ع سربازه رو میزنن این یکی که پسره افتاده ع تخت سربازه رو میبرن دادگاه من نمیفمم این سپاه  و فرمانده هاشون چیزی به عنوان منطق براشون تعریف شده؟منطق ندارن چرا :/

خلاصه که بنظرم سربازی رو نصف کنن یه سالشو یه دوره فشرده مهدغولک و پیش دبستانی بزارن یه سالش رو اموزش عدوات جنگی :/ بالاخره جفتش نیازه دیگه :/مثن یارو وسط جنگ میدوئه میاد به فرمانده میگه اقا اقا قبول نیس فلانی کنسرو منو خورد من میخوام برم خونمون :/ پسر جان میفمی با این کارات تصورات ادمو بهم میریزی :/نکن با ما همچین ما حسابای دیگه ای رو پسرا باز میکنیم والا

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
Gift
همیشه واسم سوال بوده این پسرا که حالا برا سربازی نرفتن میرن دانشگاه این به کنار . دخترا براچی میرن؟ ینی هنوز هست کسی که واس درس خوندن بره دانشگا :/
دوست داداشم سال 87 که ما دبیرستانی بودیم دانشگا قبول شد تقریبا دوسال دانشگا و درس ما تموم شده ایشون هنوز دنبال معادل فوق دیپلمش داره میدوئه میخواد ادامه ام بده درسش رو :/
از دوسای نزدیک خودم هستن کسانی که الان دارن خودشونو برای ترم 11 در دانشگاه ازاد اماده میکنن
مملکت به چه سمت و سویی داره میره الله و اعلم

+اگه یادم بود برای سربازا اش پشت پا درست میکنن خودم چن ماه پیش میرفتم مقدمات رفتن داداشم رو مهیا میکردم :/ چه رسمای خوشمزه ای دارن این قدیمیا به به
+مثن فک کن یه رسمی میزاشتن که مسافر رو از زیر قران رد میکردن بعد بجا یه کاسه اب یه کاسه اش پشت سرش میخوردن :) من خودم میرفتم شغل شریف بدرقه کننده ی مساف رو برمیگزیدم و در اقسا نقاط کشور شعبه میزدم :)))
+داداشم رفته به اصلاح اش خوری ماام به خاطر اون اش خوردیم انقد که ما قل ها همدردی میکنیم باهم
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۶
Gift

ما و عمم و دختر عمم اینا توی یه ساختمون هسیم .خیلی سخته میدونم ولی ما به این مهم دس یافتیم و الان حدود 9 ساله داریم  همینجوری زندگی میکنیم . ویکی از مشکلات ما اینه که یهو سه تا واحد با هم میخوایم بریم مسافرت . این کاملا اتفاقیه ولی این اتفاق چن بار افتاده . وچون ما کلا خانواده های ترسویی هسیم و خاطرات بدی داریم ع دزدی های متعددی که از خونمون شده سه واحد رو باهم خالی نمیکنیم وشیفتی میریم مسافرت . یبار اونا یبار ما :/ همیشه دلم میخواس این مخترعین عزیز ابتکار به خرج بدن  مثن یچیزی درست کنن که تو خونه نصب میکردیم بعد چراغای اتاقای مختلف هر یه ساعت یبار به صورت رندوم روشن میشد و مثن نیم ساعت روشن می موند بعد خاموش میشد و چراغ اتاق بعدی روشن میشد .که ینی مثن یکی تا الان تو این اتاق بوده الان رفته تو اون یکی اتاق مثن . بعد ما این دسگاه رو میخریدیم و نصب میکردیم توخونمون برای جلو گیری از دزدی که مثن دزده فک کنه کسی توخونس و نقشه نکشه برا خونمون. اینجوری مجبور نبودیم چون دو واحد پایین خالیه ما برای اینکه ساختمونمون خالی نشه و یوخت دزد نیاد تو ساختمون تو خونه بمونیم و تو این گرما مثن نریم ابسرد یا نریم دماوند یا نریم زنجان:/
+یبار مامانم اینا میخواستن ع خونه برن بیرون بعد بابام تلوزیون رو خاموش میکنه را میفته کنترل رو میزاره پشته پشتی (اون موقعا که ما هنو خیلی بچه بودیم مبلم نداشتیم پشتی داشتیم تو خونمون) بعد مامان میاد میگه اقا چیکا میکنی ؟ بابام میگه خانوم دارم کنترل قایم میکنم دزد اومد نتونه ببره. مامانم باز میگه بابا تو محرم شب تاسوعا کی میاد دزدی بعدم حالا طلا و اینارو ول کردی کنترل رو قایم میکنی اگه دزد اومد تلوزیون رنگی (اون موقعا تلوزیون رنگی خب گرون بوده دیگه ما ام که پولدار :)‌) رو برد بزار کنترلشم ببره دیگه واین صبت همینجا تموم میشه و میرن بیرون میرسن سر خیابون میبینن هیئت داره میاد وایمیسن چن دیقه هیئت نیگا میکنن بعد چون اون قدیما ام گویی خونه ما و عمم تو یه ساختمون بوده متاسفانه ، شوهر عمه خدابیامرزم میاد داد میزنه ااااای بیاین دزد . بابام میدوئه که بره کمک شوهر عمم میبینه ای دل غافل دزد خونه مارو زده . و در کمال نا باوری دقیقا تلوزیون رو برداشته بوده که ببره. ولی ملت رسیدن اینم تلوزیون رو پرت کرده ع رو دیوار رو زمین و الفرار . میان تلوزیون رو میبرن تو میبینن نه ع اونجایی که جنس خارجی بود :) تلوزیون چیزیش نشده وسر میچرخونن میبینن پشتی افتاده وسط پذیرایی و :/ بعله کنترل نبود . تنها چیزی که اون روز دزدیده شده بود کنترلی بود که بابای بنده قایمش کرده بود که دزد نبرش :) واز اینجا من که نتیجه گرفتم که هم داریم هم میشه که یه دزد انقد بیچاره باشه که فقط یه کنترل بدزده
+خدارو شکر بابا طلاها رو قایم نکرده بود :/
+قابل توضیحه دیگه از سر اون کنترل برای اون تلوزیون 14 اینچ نینا پیدا نشد و همیشه موقع تعویض کانال و کم و زیاد کردن اون دزده ع پنج تا ادم لعن و نفرین میشنید
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۶
Gift

مثن وقتی میان میگن پسر فلانی رف سربازی وجدانا من خودم میگم خب رف ک رف .باید بره.همه میرن اینم یکی مث همه . این همه قانون هممممه جا ب نفع پسرا و مرداس بزار یجاام حالشونو بگیره .تازه این پسرا ک هزار تا راه واس سربازی نرفتنشون گیر میارن تازه گیریم که اصن راهی ام گیر نیارن فوق فوقش دوسال میرن یجا چار نفر ادم جدید گیر میارن کلی ام واسشون خاطره میشه کلی ام کیف میکنن بعد ع اونجایی که اکثر غریب ب اتفاق پسرا یه لوسیه پنهانی تو وجودشون هس هر چن وخ یبار میان خونه عجز و لابه میکنن که ای گرمه ای سرده ای فرمانده هاش اذیت میکنن ای پتو هاش نرم نیس ای گلاب به روتون دسشویی هاش شلنگ نداره و سوسک داره و فلان و چنان این ماماناام که خدا ساختشون برا حسین حسین کردن واس پسراشون میشینن قربون صدقه دس و پای بلورین پسراشون میرن و.... تاحالا همچی فکری داشتم تااااا دیشب .

اولین باری که حس کردم واقعا سه قلوییم دیشب بود . صابر پارسال سرباز شد. صابر سالار جفتشون باهم 30 روز رفتن گردان عاشورا واس اموزشی سربازی ولی خب 15 روز اردوشون رو نرفتن .صابر که تا اعزامش اصن اردویی برگزار نشد که بتونه بره و برگه کفایت بگیره .سالارم که امسال باس بره سربازی اردوش افتاد به شب عروسی خاله کوچیکم. ینی همون 21 بهمن که عروسی خالم بود زنجان ،اینا باس میرفتن اردو . که نرفتن و برگه کفایت اموزشیش رو نتونست بگیره .خلاصه که جفتشون 30 روز اموزشی داشتن . پارسال صابر افتاد بابل .سالارم یه درس وصایاشو نگه داش برا اینکه سال بعد مشمول بشه و بتونه مث صابر سرباز معلم بشه .خلاصه صابر افتاد بابل اموزشیش.قبل رفتنش خب همه ناراحتت بودن هم واس اینکه خب صابر خیلی ادم شوخ و باحالیه هم واس اینکه خب ما نوه بزرگ تنی خانواده مامانم ایناییم و یکم زیادی عزیز کرده ایم بخاطر سه قلو بودنمون.خلاصه که همه شب قبلش اومدن خونه ما که صابرو بفرسن بره .خاله دماوندی و بچه هاش زنگ زدن ناراحت بودن که نتونستن بیان صابرو ببینن .(حالا انگار سفر قندهار بود) .شوهر خاله اخریم ع زنجان زنگ زد که صابر خالت اینجا یکی دوروزه گریه زاری راانداخته که صابر میخواد بره من اونجا نیسم و اینا .اووو نمیدونین چخبر بود که . اولین نوه ی سربازم بود خلاصه همه خودشونو کشتن. تا نصفه شبب باش حرف میزدن اینم پکر سالارم ناراحت که صابر داره میره و مث این فیلم هندیا شده بود ولی من اصن عین خیالم نبود :) اصن انگا نه انگار قولم میخواد بره سربازی تازه میتونم بگم خوشالم بودم :)خلاصه جناب صب پاشد رف بابل  فرداش زنگ زد که اره من تهرانم 30 روز گردانم رو قبول کردن بجای اموزشی و فرستادنم بیام خونه. این همه لوس بازی برا یه روز بود.الانم یه سرباز معلمه که داره کیف میکنه و واقعا میتونم بگم شاید اگه سربازی میرف به نفعش بود چون واقعا یه لوسیه پنهانی داره که چندش اوره .مامانا بضی پسرا رو واااققعا لوس میکنن همونجوری که اکثر بابا ها دختراشونو لوس بار میارن .

حالا بعد یه سال دیشب نوبت سالار بود امروز اعزام میشد . دوسه روز قبل با صابر ومامانم و خالم و داییام بردیمش دماوند بعدم سه تایی موندیم دماوند پیش بچه های خالم یکم وشی بازی کردیم که استرسش کم بشه هر غلطی که میتونستیم کردیم ولی انگار اصن حال نمیداد انقد که پکر بودیم. افتاده تبریز خب کم که نیس حد اقل 10 ساعت راهه .بعدم خالم اینا اوردنمون خونه و خاله زنجانیم اومد و سالار رف موهاشو زد و اومد .شده بود کپی این سربازا :/ خیلی دلم سوخت سالار موهاش عشقشه :/ روزی دوساعت جلو اینه زلفاشو پریشون میکرد موهاشو افشون میکرد خلاصه کلی پکر شده بود. بعد همه جم شدن خونه ما و بگو بخند را انداختن وتا صب نشستیم بازی و اینا که یادمون بره یکم ولی هم سالار استرس داش هم صابر و هم در کمال تعجب این دفه من داشتم سکته میکردم . واقعا اولین باره احساس میکنم سه قلوییم و قولم میخواد ازم دور بشه واااقعا ناراحتم . :/ صابر دیشب هیچی بش نمیگتیم قشنگ گریش میگرف . با اینکه خیلی تو سر و کله هم میزنیم ها . سالار سر یه قضیه هایی تا ده سالگیش پیش ما نبود ولی هم من هم صابر واقعنی دیشب داشتیم دق میکردیم حالا صابر یکم بیشتر اونم چون خب پسرن تو مغازه بیرون همه جا باهمن

امروز صب که داش میرف خیلی دلم میخواس نره :/ بخاطر سربازیش نه ها . سربازی بره ولی انقد دور نه :/ تازه گفتن این دفه دوره های 30 روزه رو قبول نمیکنن اگه اردو نرفته باشن :( ینی احتمال زیاد باید سه ماه بمونه:(

+همه پسرا حقشونه برن سربازی حتی سالار ما اون که توش هیچ شکی نیس این همه هممممه جا قانون با پسراس یه بارم چوب قانون به تنشون بخوره اصن بعنوان یه دختر کیف میکنم یه پسر مجبوره بره سربازی یا واس نرفتن سربازی باید هی دس و پا بزنه اینو با تمام سنگ دلیم میگم اصن حال میکنم دوسال باید برن خدمت ؛ ولی کاش یه قانونی بود مثن اینا که دوقلو یا سه قلو ان بتونن یه جای نزدیک تر برن خدمت مثن :/

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۵
Gift

دیدین بضی کشورا رو نشون میده ملت یه هفته به عید فطر چه میدوئن این ور اون ور لباس بخر شیرینی بخر فلان بخر واس عید فطر . خدایی چ جونی دارن با زبون روزه . اصن گیریم عید فطر براشون یچی باشه مث عید نوروز ما ، من خودم برا عید نوروز با اینکه روزه ای ام در کار نبود پا نشدم برم یه کفش بگیرم یه شلوار بگیرم بعد اینا با زبون روزه :/ کلا اونا ب عیداشون بیشتر اهمیت میدن تا ما . مثن ما فقط واس هر عیدی بلدیم یه سناریو بسازیم . برا عید نوروز میگیم چیه بابا گرونیه فلان نگیریم و نخریم و اینا . بعد عید غدیر میشه میگیم خب این عید واس عرباس به ما چه ما خودمون عید نوروز داریم . برا عید قربون که هیچ همه گروه سرود میشن واعسفا میخونن برا گوسفندای بیچاره ی قربونی شده و کلا منکر مکه و حج و قربونی و اینا میشن .کلا خیلی خوشگل واس هر عیدی یه داستان درست میکنیم . فک کنم تنها عیدی که براش هنوز داستان درست نشده همین عید فطر باشه .اونم تا اونجا که ما یادمونه عید فطرامون همش سوخت میرفت . یادمه یکی دو باری بچه که بودیم میرفتیم مدرسه بعد مثن زنگ اول اعلام میکردن که تلوزیون اعلام کرده امروز عیده .بعد بابام ع سرر کار میومد خونه ما وسط روز میومدیم خونه در اصل عیدمون ب فنا میرف :/

مام جشن میگیریم ها .همچین بی هیچی ام نیس . ماام جشن پتو و متکا میگیریم . از وقتی که میفمیم فردا عیده برنامه ریزی میکنیم . ع شب قبل میخواااابیم تاااااا ظهره فرداش. ظهر بیدار میشیم خوشحال و خرم ناهار میزنیم یذره انتقاد میکنیم ب خدا که بابا این چ کاریه یه ماه هیچی نخوریم و حالا فقیرا اب خوردن که گیر میارن بخورن چرا دیگه اب نخوریم و بعدم شروع میکنیم من اگه جای خدا بودم میگفتم مثن 10 ساعت به ده ساعت روزه بگیرین و میگفتم اب میتونین بخورین ومیگفتم فلان و چنان میکردم و بهمان میکردم واخرشم میرسیم به اینکه اگه اونایی ک روزه نمیگیرن رو ببرن جهنم ماهایی رو ام که این همه روزه گرفتیم رو ببرن جهنم بی انصافیه و پ عدل خدا کجا رفته و این حرفا بعدم بلند میشیم میریم یه چرت میزنیم که خستگی اظهار نظرا در بره .  کلا یکی از رسوم عید فطر لاقل تو خانواده ما و اشناهامون اینه که فقط ب خدا انتقاد کنیم بخاطر این ماه رمضونش.کلی راه جایگزین برای ماه رمضون جلو پای خدا میزاریم .اونم فقط به خاطر اینکه یه ماه یه ساعتایی از روز رو چیزی نخوردیم :/ بعد منتقد اصلی ام تو خانواده ما یه اقای سی ساله ایه که اصن روزه نمیگیره ولی دس به انتقادش خیلی خوبه . وجدانا خدا خوب صعه صدر نشون میده سوسکمون نمیکنه ها دمش گرم


امام علی (ع) :عباد الله! ان ادنى ما للصائمین و الصائمات ان ینادیهم ملک فی آخر یوم من شهر رمضان ابشروا عباد الله فقد غفر لکم ما سلف من ذنوبکم فانظروا کیف تکونون فیما تستانفون.» 

کمترین چیزى که به زنان و مردان روزه‏ دار داده مى‏شود، این است که فرشته‏اىی در آخرین روز ماه رمضان به آنان ندا مى‏دهد و مى‏گوید: هان! بشارتتان باد، اى بندگان خدا که گناهان گذشته‏اتان آمرزیده شد! پس به فکر آینده خویش باشید که چگونه بقیه ایام را بگذرانید؟
میزان الحکمه، محمدى رى شهرى، ج 7، ص 131-132.

از سخنان معصومین(ع) چنین استفاده مى‏شود که روز عید فطر، روز گرفتن مزد است، و لذا در این روز مستحب است که انسان بسیار دعا کند و به یاد خدا باشد و روز خود را به بطالت و تنبلى نگذراند و خیر دنیا و آخرت را بطلبد.

در قنوت نماز عید فطر میخوانیم :

بارالها! به حق این روز که آن را براى مسلمانان عید و براى محمد(ص) ذخیره و شرافت و کرامت و فضیلت قرار داد، از تو مى‏خواهم که بر محمد و آل محمد درود بفرستى و مرا در هر خیرى وارد کنى که محمد و آل محمد را در آن وارد کردى! و از هر سوء و بدى که محمد و آل محمد را از آن خارج ساختى خارج کن! درود و صلوات تو بر او و آنها! خداوندا، از تو مى‏طلبم آنچه بندگان شایسته‏ات از تو خواستند و به تو پناه مى‏برم از آنچه بندگان خالصت‏ به تو پناه بردند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۳
Gift

خیلی جالبه . انگار یه جور اجبار شده .یه جورایی مثل این فیلمای تلوزیون که تو ماه رمضون باید حتما باشن و هرسال ابکی تر و بی مزه تر از پارسال میشن ، این مهمونی های افطاری ام مث همونا شده . یه رسم اجباری . مثن اون موقع ها مهمونی داشتیم همه روزه بودن .از دوسه ساعت مونده به افطار ـ حتی یوقتایی زودتر - میومدن خونه کسی که افطاری دعوت کرده بود کمک میکردن غذا حاضر میکردن سفره میچیدن خلاصه هرکی یه گوشه کارو میگرف سفره افطار مینداختن و دور هم افطار میکردن . ینی مهمونا به صرف افطار دعوت بودن .

ولی الان چی ؟ مثن همین خونواده ما - که ایشالله یه رای گیری کنن ماام مث اینگیلیس که از اتحادیه اروپا اومد بیرون خودمون و خانوادمون رو ع این قوم الظالمین بیاریم بیرون - مثن میخوایم جمع شیم دور هم از خانواده شیش نفری خاله دماوندیم که فقط دختر خالم روزه میگیره بقیه درب و داغونن و مریض و نباید روزه بگیرن . ع خانواده چار نفریه اون یکی خالم که فقط خالم روزه میگیره که اونم امسال داغون بود  و یه دختر خاله ام که تازه امسال چن تا روزشو گرفت . اون یکی خالمم چون زنجانه خودش و شوهرش میان اینجا روزه شون به فنا میره .مامان بزرگم و داییام و زندایمم به علت بیماری نمیتونن روزه بگیرن :/ می مونه خونواده خودمون که بجز بابام بقیه مون میگیریم . خب پس چی شد . شد ما و یه دختر خالم و یه خالم :/ ینی ع بیس سی نفری که دعوت میکنیم برای افطار فقط خودمون و دونفر دیگه روزه بودیم .تازه بقیه ام گذاشتن دم دمه افطار اومدن نشستن سر سفره . بعدم شام و بعدم نخود نخود هر کی رود سر جای خود بخوابه :/صبم پا میشن صبونشونو میخورن ومیرن خونه هاشون :/ واقعا خنده دار نیس؟

ایا این بود ارمان های کسی که میخواست ثواب افطاری دادن رو ببره :/ 

بعد ع این طرف خانواده بابام که همه روزه گیرن و سالم و اینا هیشکی هیشکی رو افطار دعوت نمیکنه :/ قبلا چون عمم اینا و ما و دختر عمم تو یه ساختمونیم یه کاسه اشی شله زردی شیر برنجی چیزی رد و بدل میکردیم برا افطار ، امسال کلا همونم تعطیل شد هیچ خبری از چیزی نبود :/

+شکمو نیسم .تنبلم نیسم ولی وجدانا ماه رمضونا یه شکل دیگه نبود قبلا ؟ :/

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
Gift


حسم مث اون بچه هه اس که تازه به حرف اومده بعد میاد تو یه جمعی یکی بش میگه بگو فلان ... بگو فلان ... بگو فلان خاله / عمو ببینه . بعد بچه هه میخواد بگه ها ولی نمیتونه .لپاش سرخ میشه و نیشش وا میشه لیشش را میفته گلاب به روتون ع استرس جیشش میگیره بعد با صدای یواش اون چیزی رو که خاله / عمو هه گفته بود رو میگه و میدوئه میره یجا قایم میشه . فقط فرقم با اون بچه هه اینه که اولا من بچه نیسم :/ دوم این که این جا جمعی نیس فوقش چن نفر اونم رفیقای قدیمی که به خفه شدن یهویی من عادت کردن :) سوم این که اینجا هیچ خاله و عمویی بم نمیگه چیو بگم ، باس خودم یچیزی بگم که خب این کار خیلی سخته :/ چارم اینکه  ... اوووم نه دیگه بقیش مث همون بچه هه اس . فرقی نداره باهاش .
مثن الان من بیام چیو بگم از دستاورد های این دو ماهه بگم . در خوشبینانه ترین حالت اگه نخوام غر بزنم و بگم وای چ زندگی کسالت باری میتونم بگم این دوماه ته ته موفقیت من این بود که ساعت خوابم رو از 5 صب به 12/30 شب تقلیل دادمو اینکه براعت جستم از کانال ها و گروه های تلگرام و واتس اپ و همشونو ع رو گوشیٍ جان پاک کردم و روی سیستم نصب کردم که مبادا دینگ دینگ های پی ام ها گولم بزنه و باز مث کنه بچسبم بهشون. و یکی دیگه اینکه زدم تو کار باغبونی :) چن تا گلدون برا خودم ردیف کردم سرم رو باشون گرم کردم. همین و همین . اینه زندگیه یه انسان 23 ساله :/
فقط میتونم بگم نتونستم زبون ب دهن بگیرم . کم نیس که 6 ساله عادت کردم حرفامو بزنم یه جایی که همه مجازین . کلا اعتمادم به ادمای مجازی بیشتر از واقعیاس . مجازیا بیشتر برام موندن تا واقعیا دوستای مجازیه 5-6 ساله ای دارم که خودم باورم نمیشه 5-6 ساله باهاشون رفیقم .من قدر رفیقای وبلاگیم رو میدونم .اینو گفتم که تو دوست داشته شدنتون ع طرف من یذره ام شک نکنین :)
+سلام مجدد عرض میکنم :)با این استدلال دوباره میخوام برگردم : همونجوری که هر اومدنی یه رفتنی داره ، هر رفتنی ام یه اومدنی داره:)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۱
Gift
این که دوستان یکی یکی شب ارزوها برای من ارزوی بهترین همسر رُ میکردن خیلی خوبه و من ممنونم از همشون ولی خیلی دوس  داشتم بگم من هنو به اون اندازه از فهم نرسیدم که نیاز به همسر داشته باشم بیشتر به همدست یا هم پا احتیاج دارم . بنظرم یه همسر نمیتونه یه همدست خوب باش .همدست صد برابر صمیمی تر و جینگ تر از همسره . حتی هم پاام خیلی بنظرم  نزدیک تر از همسره :/ خدا کنه خدا دعاهای دوستان رو بجای همسر با هم دست اجابت کنه . حالا مذکر یا مونث بودن این همدست خیلی فرق نداره .یکی که با من هم دست باشه دسش با من تو یه کاسه باشه یجورایی پایه باشه نه صرفا همسر :/
+اولین سالی بود که اول من برا همه دعا کردم . یه چی خوندم گفته بود شاید شما ادم شادی نباشید ولی دعا کنید ادمای اطرافتون شاد باشن .توی فضای شاد زندگی بهتره . منم که تحت تاثیر نصفه شب زدم تو کار شادسازی ملت تا صب داشتم جواب ابراز احساسات دوستارُ میدادم. عالی بود عالی . گفته بودم که امسال یه کاری میکنم دوستام هدیه ی بداخلاق بی معرفته پارسال رو یادشون بره :)) حتی به اونایی پی ام دادم که قسم خورده بودم تا بمیرم سراغی ازشون نمیگیرم . خوشالشون کردم و نَمُردُم :)حالمم بهتر شد تازه .تا امتحانش نکنین متوجه نمیشین چی میگم
+وژدانا کی فک میکرد نتیجه دربی 4-2 بشه اونم گل دوم استقلال رو داور بسازه براشون و یه پنالتی پرسپولیس رو طارمی ِ .... گل نکنه و چن تا گل صدرصد رو رحمتی بیاره بیرون ع دروازه :/خدایی ع دربی که ایمون 3 تا گل رو ت ده دیقه زد ام قشنگ تر بود

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۹
Gift