29.عروس شدن کاریست بسیار سخت
من موندم بین دوتا راه . امروز نه ها دیروز .امروز سربلند از اون راه ها اومدم بیرون . یه راه این بود که برم و کمک بدم به خاله ی کوچیکه عزیزم که شوهر خاله ی دزدم ازم دزدیدش تا وسایلش رو زودتر جم بکنه جاهازش رو سرو سامون بده و ع توی زیر زمین و بالای دوپوش حمام و بالای کمد دیواری جم کنه بیاره بزاره وسط اتاق تا ببینه چیزی از قلم افتاده یانه . اصن به نظر من رسم مزخرفیه این جاهاز دادن . چرا باید مادر عروس_وقتی بابای گل عروس 20 سال پیش فوت کرده_این در و اون در بزنه و برای ته تغاریش وسیله ی زندگی جور کنه . مگه پدر داماد _چون داماد ما هنوز پدرش درغید حیاته_کمک کرد که پسرش یه خونه بگیره . کاش یه روز جاهاز دادن و سیسمونی دادن خانواده ی عروس ام وَر بیفته مث مهریه دادن و شیربها دادن خانواده داماد. وجدانا سیسمونی خیلی زوره بچه واس کسی دیگس برا چی خانواده عروس بایدوسایل بچه ی یکی دیگه رو بدن اگه به دوس داشتن نوه اس که نوه برا خانواده پسر ام هس چرا اونا نمیدن خب :/ . اره میگفتم یه راه از اون دوراهیه خونه مامان سادات بود و کمک خاله کردن بود یه راه دیگه ی اون دوراهی این بود که بری کمک دوستت کنی که فرداش جشن نامزدیش بود با اقایی که یه چال داشت در قسمت چانه و پلیس راه وره و جریمه هارو ثبت میکنه و همش دسش به تلفنه داره با دوس من صبت میکنه و فقط خدا میدونه چن تا پلاک رو اشتباه تو کامپیوتر ثبت میکنه و چند نفر مث بابای من باید جریمه الکی بدن و من بشدت دوسش ندارم وخیلی خیلی دلیلش واضحه چون اونم مث شوهر خاله ام و بقیه مردا کمین کردن و همشون دزدن و عشق منُ میدزدن :( من باید کمک دوسم میکردم چون مامانش سنی ازشش گذشته و کمی مریض احوال. باباش ام که از اون مردای نیک روزگاره که خانواده رو گذاشته در اختیار خودشون و خودش تشریفشو برده و هیچ گونه مسئولیتی قبول نکرده حتی برای مراسم نامزدی دختر کوچیکش. خواهر و برادرش ام که از ما دورن و شهر دیگه بودن و نبودن و خودش باید تنها کاراش رو میکرد . خیلی دوراهیه بدی بود . ولی من سربلند ازش اومدم بیرون . صب زود پاشدم خیلی شیک رفتم خونه دوسم برخلاف میل باطنیم که متنفرم از اینکه توی مرغ فروشی و قصابی برم ولی رفتم . علی رغم اینکه از ریخت مرغ چندشم میشه ولی وایسادم سفارشای دوسم رو گرفتم :( با همین دستام که الان دارن تایپ میکنن پلاستیک مرغ رو برداشتم تا خونه اوردم :( توی پلاستیکه پره خون بود :( تو مرغ فروشیه بو میومد بوی خیلی بد :( سالاد اندونزی ای که تا حالا اسمشو نشنیده بودم ام درست کردم کلی کَلَم خورد کردم کلم هایی که بو میدادن :/ ظرفا و چاقو هاشونم دسمال کشیدم و نشستم تا دوسم همه ی استرس هاشو پرت کنه تو سر صورت من .استرس داشت.حق داشت . عروس بود ولی همه کارا رو باید خودش میکرد و این خیلی سخت بود . نشستم تا بفمم کسی که توی بهترین مراسم های زندگیش باباش پیشش نیس رو یکم بفهمم . یکم بفهمم که بابام هرچقدم غرغرو و بدقلق_غلغ غلق قلغ _ باشه بازم باباس و میشه تو شرایط سخت بهش تکیه کرد و ع این حرفا . بعدم شب ساعت یازده اومدم رفتم خونه مامان سادات کمک خالم کنم علی رغم ترس از ارتفاع رفتم براشون ع بالای دوپوش وسایلوشنو اوردم چیدیم نگاه کردیم بالیست چک کردیم قیمتارو دیدیم مخمون سوت کشید بعد فک کردیم پول اینا ع کجا اومده بعد من فک کردم که بابا جون الان چقد خوشاله که ته تغاریش داره عروس میشه :) پسر کوچیکش ام داره داماد میشه :)) چقد خوب بود اگه بود و این روزا رو میدید و خوشال میشد . البته باباجون که خوشاله و این روزا رو میبینه ولی چقد خوب میشد ماام میتونسیم ببینیمش ^_^ بعدم ساعت سه رفتیم که بخوابیم .صبم زود پاشدم رفتم بادوسم ارایشگاه و گردگیری خونشونو شستن میوه هاشون و اوردن صندلیای مهموناشون و سرگرم کردن دوسم تا یکم استرسش کم بشه و کلا ادم مفیدی بودم و همش به این فک میکردم که چرا باید شرایط رو مهیا کنم تا دوتا ادم بیان عزیزای منو بگیرن ببرن :/ این دیگه چه صیغه ایه اخه :|
+داماد شدن به مراتب راحت تر از عروس شدنه :/ این رو منی میگم که عروسیه داییم و خالم هر دوتا باهمه و میبینم حرص خوردن و اذیت شدن خالم رو بی خیالی های داییم رو :|