من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

تلگرام ... اینستا ... فیس بوک ... توییتر ... کوفت و زهرمار . همه شون یه کاری میکنن ادم حرف نزنه . متنای کوتاهه دل گیر .هیچی مث وبلاگ نمیشه . حرفاتو میزنی حرفای بقیه رو میخونی .
اینجا حرفامو میزنم حرفاتونو میخونم ^ـ^

۳ مطلب با موضوع «صاب کارمون میگف» ثبت شده است

در ادامه دو سه تا پست قبلی باز باس بگم که
بعد ظهر اقا جواداومد ماام بش گفتیم که ما فک میکنیم شما فکر مارو میخونین . اول خندید و گف این حرفا چیه و اینا . داشت میپیچوند مارو ولی اخرش گف که یه کلاسایی رو رفته که توش یه چیزایی بشون یاد دادن .مثن میتونست وقتایی که خودش میخواد فکر مارو بخونه یا مثن استاده انرژی درمانی بود کلی کار بلد بود تازه جراحی روانی میگن چی میگن از اونا ام کرده بوده . ینی با قدرت ذهنش تونسته بود یه غده رو جراحی کنه و از بدن خواهرزنش بیاره بیرون . ماام این تیکه های اخرش رو باور نکردیم ولی خب خودمون دیده بودیم ک فکرمونو میخونه. نمیدونم ولی فک کنم اون موقه که داشت این چیزارو میگفت همه داشتن به همون چیزی که من فکر میکردم ؛ فکر میکردن. من واقعا میخواسم دیگه نیام چون من اصن قدرت اینو نداشتم که سر کار به یه چیزایی فک نکنم واصنم دوس نداشتم یکی تمام فکرم رو بدونه. داشتم به اینا فک میکردم که اقا جواد گف من نمیتونم دائم بیام فکر شماها رو بخونم. انرژی زیادی ازم گرفته میشه . سرمم درد میگیره از صداهایی که تو سرم میاد حتی میگف یبار اون اولا که این کارو یاد گرفته بودم تو خیابون داشتم میرفتم وفکر مردم رو با ذهنم میخوندم که یه اشنا دیدم. از دور که داشت میومد تمرکز کردم روش و میشنیدم که از دور داره بمن فحش میده به خانوادم دری وری میگه و میاد ، وقتی رسید بهم شروع کرد به خوش و بش کردن خیلی گرررم بعدم رف و من مونده بودم چرا انقد فحش بمن داد خیلی عصبیم کرد همین باعث شد باهاش بحث کنم و دعوام بشه یه مشکل خیلی بزرگ هنوزم برام هس وپشیمونم که چرا اون روز فکرشو خوندم ، پس مطمئن باشین این کارو نمیکنم. این چن وقتم یکی دوبار این کارو کردم برای اینکه بشناسمتون و ارتباطمو باهاتون خوب بکنم. خلاصه اینا گذشت و اقا جواد هرروز میومد و ع انرژی و قدرت فکر و قدرت ذهن و اینا صبت میکرد و کلی اتفاقای عجیب غریب افتاد تو این فاصله مثن زهرا و مامانش و عمش تو کارگاه دائم دعوا داشتن هرروزم یکیشون یکی دیگه رو میشست میزاشت کنار اقا جواد ام که میومد میگف اوه اوه چه خبر بوده اینجا . بعد یه روز یه دعوای اساسی کردن تو کارگاه خیلی اساسی ها . اقا جوادم نبود . یهو تلفن زنگ زد من رفتم وسط دعوا تلفنو جواب بدم دیدم اقا جواده گفتم همه ساکت شن . جواب دادم اقا جواد مث همیشه پرسید کارگاه چخبره گفتم خوبه داریم کار میکنیم . گف خبری نیس گفتم نه .هی پرسید هی من گفتم نه همه چی ردیفه .اونم قط کرد و اینا ام همدیگه رو باز جوییدن و هرکی رف یه گوشه کارشو کنه . یهو بعد نیم ساعت اقا جواد اومد نفس نفس زنان اومد تو و وایساد وسط کارگاه چن ثانیه بعد گف چخبر بوده اینجا چرا اینجورین این همه انرژی منفی شما ع کجا اوردین من تو خونه از انرژی شما بیدار شدم .ما زدیم زیرش که خبری نیست و اینا ولی اقا جواد فمیده بود اونجا دعوا شده . میگف شما اینجا اعصابتون خورد میشه من هرجا باشم انرژی شمارو احساس میکنم. حتی اگه خواب باشم و واقعنم همین بود ما چندین باراینو امتحان کرده بودیم.واقعا حرفاش جالب بود . حتی یه کتاب بمون معرفی کرد اصن طرز فکر ادمو عوض میکنه اگه ادم بتونه اون جوری فک کنه دنیا یه جور دیگه میشه اسم کتابه شفای زندگی بود اگه تونستین حتما بگیرینش . بعد چن وقت بخاطر فشار زیاد کار که بهم اومد و اذیت کردنای اون سه تا همکارم من بخاطر استرس زیاد و تیرویید و خیلی چیزای دیگه معده درد شدیدی گرفتم که هرچی دکتر رفتم هرچی قرص و دارو خوردم ازمایش و هرچی که شما بگین انجام دادم ولی بدتر شدم . تو این فاصله هی اقا جواد میگف بیا من انرژی بت بدم خوب میشی . من نمیذاشتم واقعا میترسیدم .دیده بودم دندون زهرا رو خوب کرد . خون ریزی دندونش رو بند اورد .سر دردای زنشو جلوی ما خوب کرد خیلی از این کاراشو دیده بودم ولی خودم میترسیدم تا اینکه یبار تو کارگاه حالم بد شد . انقد حالم بد شد که منو بردن تو اتاق خوابوندن نفسم بالا نمیومد نفخ شدید کرده بودم واقعا نفسم بند اومده بود و بخاطر اینکه نمیتونستم نفس بکشم داشتم گریه میکردم . همشون هول شده بودن اقا جواد دیگه اومد بدون اینکه چیزی بم بگه وایساد جلوم هی دسشو با فاصله نگه داشت روی اون قسمت معدم که نفخ کرده بود .منم داشتم دهنمو باز و بسته میکردم که نفسم بیاد .انقد ترسیده بودم که ترس کارای اقا جواد اصن یادم رفته بود .بعد هی دستشو چرخوند چرخوند یادم نیس چیکار کرد دقیقا ولی من نفسم اومد دیگه راحت نفس میکشیدم ولی هنوز خیییلی درد داشتم .بعد منو نشوند رو صندلی ده دیقه فقطط دسش رو روی معده من میچرخوند . اقا شاید باورتون نشه ولی بخدا من درد معدم تموم شد منی که یک ماه بود شب و روز معدم درد میکرد دیگه معده درد و نفخ و اینا نداشتم ولی واقعا ترسیده بودم .اقا جواد پشت من بود ودسش از کنار شونم اورده بود روی معدم ولی وقتی اومد جلو دیدم یا ابرفرض . اقا جواد قرمز شده بود عرق کرده بود کف دستاش سرررخ شده بود همینجوری عرق میریخت از کف دستش حالا اینا که میگم اخرای پاییز بود و هواام خنک ولی اقا جواد انگار یه سطل اب ریخته بودن روش . داشتم سکته میکردم یکی دوتا اب قند بش دادیم حالش جا اومد بعدم گف چون قبلش خودشو اماده نکرده بود و انرژیش ع صب تا غروب کم شده بود اینجوری شده بود . اقا ع اون روز تا 15-16 روز من هیچچچ دردی نداشتم خوب خوب شده بودم تازه احساس میکردم ع روز اولمم بهترم.واقعا تلقین نبود .من خوب شده بودم .اقا جواد گف بیا حالا که بهتری بزار من یکم روت کار کنم چن جلسه این کارو کنی کامل خوب میشی وگرنه باز شروع میشه دردت . من هم ترسیده بودم باز اقا جواد چیزیش بشه هم راسش بابام اینا میگفتن این کار درست نیس اخه خانومش راضی نبود این کارا رو کنه و اقا جواد یواشکی این کارو میکرد و میگف به خانومم نگین . خلاصه بعد چن روز باز من معده دردم شروع شد و اقا جواد گف من به خانومم میگم شما بیاین یبار با مامانت بیا کارگاه من یه سری کارا کنم بهتر میشی . ماام خب خیالمون راحت شد  که خانومش میدونه و رفتیم . خلاصه عود روشن کرد یچیزایی میگف . من چشممو بستم یه چیزایی میگف که من تصور کنم بعد من داشتم حرفاشو تصور میکردم برا خودم بعد اون مثن انگار تصورات منم میدید . حالا من اون لحظه رو واقعا دقیق یادم نیس چون خیلی درد داشتم ولی مثن من تصور میکردم که تو یه دشت ام یه رودخونه ام هست بعد مثن تو تصوراتم سمت راستم یه حیوونی بود خب من نمیگفتم دارم این حیوون رو تصور میکنم ولی اقا جواد میگف اون خرگوش مثن کاری باهات نداره اومده حالتو بهتر کنه . تو اون موقعیت نبودین که متوجه بشین این حرفا چقد وحشتناکه . خلاصه به قول خودش اومد چاکراه های منو پاکسازی کرد و سبکم کرد و اصن واقعا یه حالی دیگه شده بودم . بعدم شروع کرد کارشو من نمیدیدم چون چشمم بسته بود ولی مامانم میگف دسشو از بالا روی بدنم میکشید .من فقط متوجه میشدم که مثن یه چیزی از بالای تنم توی بدنم میاد به سمت پایین .بعد بمن گفته بود که تمرکز کنم و به چیزی فک نکنم که اذیتم کنه. خب فکر ادم که دسش نیس . داشتم به اتفاقای خوب دانشگاه و دوسام فک میکردم که حالم خوب باشه یه لحظه یاد روزی که با دوسم بحثم شد افتادم همون لحظه اقا جواد بلند گف گفتم به چیزای خوب فک کن انرژی مثبت باید برسه بهم نه منفی . اقا منو میگی :(( کپ کرده بودم . واقعا تا اون موقع من به انرژی مثبت و منفی و اینا تا این اندازه اعتقاد نداشتم .قشنگ برخورد انرِی هارو متوجه میشد .یه نیم ساعتی طول کشید کارش وقتی تموم شد من نه درد داشتم نه نفخ داشتم فقط یکم گیج میخوردم نمیتونستم راه برم انگار که چیزی زده باشم مثن. خیلی خوب بود قرار شد حالا که به خانومش گفته من چن جلسه دیگم برم .یکم اب قند به خودش دادیم وحالش که جا اومد داشتیم میرفتیم که خانومش زنگ زد .اقا جواد ام الکی گف مغازم پیش فلانی نیم ساعت دیگه کارم تموم شه میام.بعدم سریع زنگ زد به فلانی که من اینو به خانومم گفتم حواست باشه سوتی ندی. :/ مامان ماام فمید این به خانومش نگفته و وقتی اومدیم بیرون کلا جلسه های بعد کنسل کرد و این معده درد من مجددا شروع شد و با اذیتایی که کردن منو چن روز بعدش من اومدم بیرون از کارگاه و اوناام به ارزوشون رسیدن و ابجیشونو جای من اوردن .منم استرس کارم که تموم شد یکم تیروییدم اوضاش بهتر شد معده دردم خوب شد .
+با اینکه خلاصش کردم بازم طولانی شد :( من تمام سعیمو کردم قول میدم دیگه چیزی به این طولانی ای تعریف نکنم :/
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۰
Gift

بااینکه یکم طولانی میشه ولی در ادامه پست قبل باس بگم که

بالاخره ما بعنوان اولین کارگره کارگاه رفتیم و زهرا و مامانش و عمش ام ع یه روستا نزدیک شهر ما میومدن اون کارگاه . خب من نزدیک تر بودم و اشنا بودم با صاب کاره . کیلید کارگاه افتاد دس من .اینا فک کردن من قراره بشم سرپرست یا سرکارگر اونجا . سه تایی کمر به قتل من بستن . و علنا زیر اب منو میزدن .من دسم کند تر بود ولی با دقت بیشتر کارتارو میزدم .خودم عذاب وجدان داشتم که کارت کمتری تحویل میدم اونام هی میگفتن تو نمیتونی و فلان بعد من تصمیم گرفتم دیگه نرم . وقتی گفتم به صاب کارم منو برد تو اتاق و شروع کرد یه هندونه گذاش زیر بغلم و یه کلاه گذاشت سرم و خلاصه دوتا گوش خوشگل ام برام گذاشت و منو فرستاد بیرون  ع  اتاق و گف ع فردا خودم میام توی کارگاه بالا سرت که اذیت نشی و دستت ام راه بیفته. اخه کارش با چسب و اینا بود یا شابلون سوراخ میشد یا چسب خراب میشد یا کارتا خراب بود یا اون سه تا رو مخم را میرفتن اصن اوضاعی بود . بعد فرداشم همین اوضاع بود من اصابم داغون و اینا نشسته بودم با بدبختی شابلون میزدم که این صاب کارمون اومد و نشست بین میز کار من و زهرا . اقا تا این اومد نشست شما بگو یدووونه کارت خراب یا پاره میشد . یذره چسب خراب نشد یه بااااار شابلون گیر نکرد اصن همه چی رله . من داشم شاخ در میاوردم . بعد نشسته بود اونجا هی میگف شما به انرژی باید اعتقاد داشته باشین با انرژی کار کنین نگین این خراب میشه من نمیتونم و اینا . من خب روان شناسی بود رشتم خیلی ازاین حرفا شنیده بوم ولی واقعا تاثیرش رو ندیده بودم.
خلاصه هرروز که این اقا میومد کارا عااالی پیش میرف همه تو کارگاه خوب و خش و خرم.بعد دو ساعت ک نبود همه کارا پیچ میخورد بااینکه صاب کارمون دس به هیچی نمیزد ها فقط وامیستاد نیگا میکرد. دیگه هممون فمیده بودیم که اون هس همه چی ردیفه و میره همه چی خراب میشه ولی جرات نداشتیم بش بگیم فک میکردیم الان میگه شما دارین بهونه میارین .یبار گفتم بزار من فردا امتحان کنم ببینم واقعا اینجوریه . اقا رفتم ع ته انبار یه دسته کارتی رو که زهرا خانوم زحمت کشیده بود خرابش کرده بود و رفته بود اون پشت جاساز کرده بود رو اوردم . شروع کردم زدن . ینی تو یه ساعت بیس تا ام نتونستم بزنم . بعد صاب کارمون اومد دید من داااغونم اصاب ندارم اومد پشت سرم واساد گف بزن دیگه خراب نمیشه . اقا ب چی قسم بخورم باورتون شه من تا ته اون بسته هزارتایی کارتارو زدم شاید تو همش ده تا ام خراب نشد . ینی من کارتارو میزدم و قلبم تند تند میزد وااااقعا ترسیده بودم . بعد به قیافه ی زهرا و عمش نگاه کردم دیدم اونام دارن سکته میکنن . خلاصه ساعت کار تموم شد و اومدیم بریم بیرون عمه هه منو کشوند کنار گف هدی یچی بگم نترسی ها . اون موقع که تو داشتی تند تند کارتای خرابو میزدی اقا جواد - صابکارمون - پشت سرت وایساده بود چشماش بسته بود کف دستش رو با یذره فاصله گرفته بود سمت کتفت و کمرت و توام تند تند داشتی شابلون میزدی. من واقعا نمیدونستم باور کنم یا نه از یه طرف برا خودمم عجیب بود که داشتم اون دسته هزارتایی خراب رو میزدم منی که در روز هفصد تا کارت میزدم درصورت سالم بودن دسته اونم. از یه طرفم میدونستم اینا دارن خودشونو خفه میکنن که منو بیرون کنن و خواهرشونو بیارن جای من . باورم شده بود ولی نمیخواسم باور کنم . از اون روز بیشتر بهش دقت کردم . اقا جواد که میومد تو کارگاه یه عود میگرف دستش تو کارگاه راه میرف . اصن بوی عود میومد انگار مغز من سه برابر شارژ میشد .
یه ضبط توی کارگاه ما بود که سر اهنگ گذاشتن منو زهرا همیشه بحثمون میشد . اون همش خراطا میزاشت من همش چارتار و چاووشی واین چیزا . این صاب کارمونم برا اینکه ما دعوامون نشه یه فلش زده بود توش هم خراطا بود هم چارتار و اینا صداشو تا ته زیاد میکردیم و کارمونو میکردیم اون اقاام میرف تو اتاقش و کارای فروش و اینارو انجام میداد . ما وسط کار خب باهم حرفم میزدیم درباره همه چی حتی اقا جواد . خب میدونین که دخترا بخوان غیبت کنن خیلی ریزز و تند تند و تو گوش هم حرف میزنن که احدی صداشونو نشنوه .ولی هربار که اقا جواد میومد بیرون از اتاق درباره چیزایی که ما حرف زده بودیم نظر  میداد . ما دیگه مطمئن شده بودیم که تو کارگاه یه دسگاهی گذاشته که یا مارو میبینه یا صدامونو میشنوه . خداشاهده تمام حرفامونو میومد غیر مستقیم درموردش حرف میزد .یه روز اخرای ساعت کاری از اتاق که اومد بیرون که خدافظی کنه و بره .یکم صبر کرد این ور اون ور رو نیگا کرد مث همیشه .خب ما فک کردیم داره کارتونارو میشمره و حساب کتاب میکنه .بعد رف بغل عمه هه واساد یچی بش گف درباره خانوادش و شوهرش و اینا . عمه هه چشاش داشت از حدقه میزد بیرون .رف یکم اون طرف تر به مامان زهرا گف چرا ناراحتی . گف نه من ناراحت نیسم . گف چرا هسی جاییت درد میکنه ؟مامان زهرا گف نه . اقا جواد گف فردا بهتر میشی ایشالله به کارت ادامه بده . رف در گوش زهرا یه چیزایی گفت و زهرا یذره به مامانش نیگا کرد و یکم به عمش . بعد اقا جواد اومد سمت من .منم خسسسته شده بودم یه ساعتم اضافه کار واساده ودیم تصمیم گرفته بودم ع هفته بعدش بگم نمیام واقعا دیگه نمیتونستم باورم شده بود من نمیتونم بیرون خونه جایی کار کنم.داشتم به این فک میکردم که اگه من برم بااون حرفایی که زده بهم که تو اشنایی و من بیشتر ازاینا بت اعتماد دارم که کیلید کارگاهو دادم دستت و میخوام کارای دفتری رو بت یاد بدم که دیگه پشت شابلون نباشی و اینا چقد ضایه میشم .چقد زشت میشه وسط  کار برم . برم ع کجا یه اشنا گیر بیاره .بعد با خودم گفتم خب من برم زهرا هست .اون میتونه بیاد جای من کارای دفتری رو یادبگیره کاری نداره که و...    اووو کلی فکر داشتم میکردم که اومد کنارم و گف کار چطور بود . منم که اصن خوشم نمیاد کسی جز حال خوبمو ببینه نیشمو باز کردم گفتم خوب . گف خسته که نشدی گفتم نه .گف خب نمیخوای اضافه کار واسی بگو مشکلی نداره اضافه کار اجباری نیس اصلا. گفتم نه مشکلی ندارم با اضافه کار . گف نه جدی میگم اضافه کارو برای بچه های دیگه گذاشتم که حقوقشون بیشتر شه تو که واسه سرگرمی اومدی نمیخواد وایسی یهو خسته میشی میگی ع هفته دیگه نمیام ما اینجا باید بگردیم دنبال یه نفر که بهش مث تو اعتماد داشته باشیم و مث تو گیر نمیاریم و اگه فک کردی مثن زهرا رو میتونم جات بزارم اصن اینجوری نیس اینا یکم مورد دارن و فلانن و .... اقا منو میگی بجان خودم مو به تنم راست شد . این چندمین بار بود که به چیزی که فک میکردم درموردش حرف میزد واقعا ترسیده بودم بااون حرفایی ام که عمه هه زده بود دیگه مطمئن شدم این اقا یکارایی میکنه . وقتی رف ما چارتا تو کارگاه یه کلمه ام حرف نزدیم هممون خوف کرده بودیم انگار .رفتیم خونه .فرداش متوجه شدم همون اتفاق دیروز من برا اون سه تا ام افتاده بوده . زهرا فک کرده بوده مامانش یا عمش چیزی از پسره که با زهرا دوس بوده به اقا جواد گفته بودن رفته بوده خونه باشون دعوا کرده بوده اونام قسم و اینا که حرفی بش نزدن خودش فمیده .خلاصه قرار شد یکی ازش بپرسه این حرفا رو از کجا میدونه .چون واقعا ترسیده بودیم. فرداش اومدیم سرکار . اقا جواد زنگ زد گف هدی تو شابلون بزن زهرا بره کار عکاسی رو انجام بده . ماام قبول کردیم ولی من هی با خودم داشتم غر میزدم با خودم میگفتم چرا کار سخت رو من انجام بدم زهرا بره عکاسی رو انجام بده .همیشه همینه . انقد هیچی نگفتم یاد گرفتن کار سختارو بدن بمن .بمن چه که اون یه نفر دیگه رو باید بیاره ولی نمیاره . من و زهرا اندازه هم حقوق میگیریم باید کارامونم یکی باشه من دسم درد بگیره کمرم درد بگیره جونم دربیاد ولی زهرا بره براخودش ول بچرخه .زهراام ادم از زیر کار دررویی بود حسابی برا خودش جولون میداد وقتی اقا جواد نبود .خلاصه تو این فکرا بودم که اقا جواد اومد و یه کم احوال پرسی و اینا کرد بمن گف هدیه تو بیا یلحظه کارت دارم . من رفتم تو اتاقش و شروع کرد مقدمه چینی که کار چطوره و اینا .بعد گف ببین اگه من کارایی مث عکاسی و چسب زدن شابلون رو به زهرا یاد دادم واس اینه که میخوام تو این پستی که هس نگهش دارم .ولی به تو یاد نمیدم چون تو جون کار دستی انجام دادن نداری . میخوام کارای کامپیوتری رو بت یاد بدم یارمت این طرف که هم با اونا درگیر نشی هم کارت یکم بهتر باشه . اونا به حقوق اینجا احتیاج دارن من مجبورم کارای اضافه رو بدم به اونا تا بتونم یه حقوقی اضافه تر بشون بدم .اقا من ینی تا مرز سکته پیش رفتم . کامل فکر منو اومد برام توضیح داد . بخدا داشتم شاخ در میاوردم . فمید ترسیدم . ولی به روم نیاورد . گف امروز حالت خوب نیس برو یکم اب قند بخور چن دیقه استراحت کن بعد چاشت بقیه کارتو انجام بده . بعدم اومد بیرون به مامان زهرا گف دیروز چت بود .مامانش گف هیچی .اقا جواد گف جاییت درد میکنه .هی این گف نه و اون گف چرا و اینا تااخر گف کتفم و دس راستم خیلی درد میکنه هرچی مسکن ام میخورم خوب نمیشم . اقا جوادگف الانم درد میکنه گف اره خیلی . بعد بحثو عوض کرد و درباره چیزای دیگه حرف زد من داشتم میدیدم که داره حرف میزنه رف سمت راسته اون خانومه نشست و دستش رو از پشت نزدیک بازوی اون خانومه گرف . هی حرف زد حرف زد من داشتم نیگا میکردم بش فمید که من دارم میبینمش اشاره کرد که هیچی نگم . بعد یه رب وسط حرفاش به خانومه گف دستت چطوره ؟ خانومه هنگ کرده بود . گف وا اصن یادم رف درد میکرد . گف حالا الان یادت اومد. درد داره ؟ گف نه خوبه خوب شد . من دهنم داشت میچسبید کف زمین . اقا جواد خندید و پاشد گف من میرم بیرون شمام بعد چاشت کارتونو انجام بدین . رفت و من به بچه ها گفتم چی دیدم . عمه هه گف من بیاد بش میگم همه چیو . خییییلی ترسیده بود :))
+خب بمن چه زیادمیشه پستا من میخوام هی کوتاهش کنم ولی نمیشه که :/

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۴
Gift
پارسال همین موقعا بود یهو گیر دادم من باید برم سر کار . زندگی برا مامان اینا نذاشته بودم صب پامیشدم تاااا شب میگفتم کار کار کار . بعد اینا کار گیر میاوردن یا راش دور بود یا باید ع مخ استفاده میکردی یا منشی و اینا بود باید میرفتی تو یه اتاق تنها میشستی تلفن جواب میدادی. اونم برا کی منی که تلفن خونمون خودشو خفه کنه من نمیرم جواب بدم . خب میخواسم تو یه اتاق بشینم تنهایی که لونه خودم بود دیگه . تازه من تو لونم تخت و متکا و اینام داشتم اون اتاقه فقط یه صندلی بود باید صب تا غروب میشستی تنهایی اونجا هی الو الو .خلاصه این شد که تا گفتن سر کوچه یه کارگاه و چاپخونه کارت عروسی وایناس من دوییدم رفتم اونجا گفتم اقا منم بازی. رفتم دیدم عه کسی هنوز بازی نیومده .اولین نفر من بودم صاب کارش یه اقای جوونی بود با خانومش که بعدا اشنا درومدیم . ایناقا بنظر خیلی محترم و متشخص و اهل کتاب و افاضه فیض و روان شناس و اهل این کارا هس با عود میان خستگی و درد رو ع چاکراهای بدن بیرون میارن و این حرفا اهل اینا بود .منم اصن نیگا نکردم اونجایی که میخوام کار کنم اسم کارگر میاد روم . گفتم میرم یکم حرفا این اقاهه رو گوش میدم. یجوری بود اصن دیدش با من حداقل زمین تا اسمون فرق داش .حرفاشو رفتاراش بنظرم جالب اومد . همون اول که میخواسیم بریم باش صبت کنیم باید از یه سرازیری میرفتیم پایین و خیلی سخت بود وقتی رفتیم پایین گف البته شما نگران نباشین من اینجا نرده میزارم که سر نخورن بچه ها . مامانم چشماش گرد شد . اول نفمیدم براچی . بعد مامانم طبق معمول که همه چیو بررسی میکنه تا مطمئن بشه شروع کرد نیگا کردن و اینا یهو اون اقاهه گف عیبی نداره تو اتاق منم ببینین مطمئن باشین دری به جایی نداره .مامانم چشمش گرد تر شد . بعد چن دیقه تو ذهنم اومد که این که گف با خانومشه پ خانومش کو .اقاهه داش با مامان صبت میکردا یدفه روشو کرد سمت من گف خانومم الان میاد . یهو کپ کردم . وسط حرفش یهو براچی باید بمن اینو میگف من که بلند نگفته بودم فکرمو که . هیچی اینا گذشت اخرش گف اب میخورید یاشربت ما گفتیم اب یهو رو کرد به مامانم گف ابلیمو داریم گلاب و قندم داریم شربت ابلیمو میتونم درست کنم تارف نکنین . مامانم دیگه مخش هنگ کرده بود .خلاصه ابو خوردیم و اومدیم بیرون که بریم خونه مامان گف هدی باور کن من به هرچی فک کردم این اقاهه همون موقع دربارش حرف زد داشتم به سراشیبی فک میکردم یهو بم گف نرده میزارم داشتم فک میکردم یوخت تو اتاقش در نباشه به خونه پشتی ،گف بیا ببین در نداره .اون موقع که گف اب میخواین مامانم با خودش گفته بوده حالا ما شربت ابلیمو بخوایم تو داری که بیاری که اون اقاام گفته بود قند و ابلیمو و اینا داریم بخواین درست میکنیم . من نگفتم که منم داشتم به خانومش فک میکردم که یهو بم گف الان میاد .گفتم نه بابا اتفاقی بوده و توهم زدی و اینا .خلاصه قرار شد من یه هفته امتحانی برم ببینم چطوره ورسما از اون روز با مخالفتای فراااااااااوان بابام وشرط بندی کل خاندان که میگفتن هدی سه روز بیشتر سر کار نمیره ، من کارگر یه کارگاه کارت عروسی شدم :))انقد اتفاقای عجیب غریب افتاد اونجا که بخوام بگم هیچکدومشو باور نمیکنین ولی بجان خودم که میخوام دنیام نباشه :) همش راسه ینی یه موجودی بود این اقا که من عینشو ندیده بودم .حالا درباره فکراشو حرفاش میگم بعدا ولی واقعا بعضی حرفاش فکر ادمو اعتقادشو نسبیت به زندگی عوض میکرد اگه یه دفه ناتو از اب درنمیومد بیشتر پیشش می موندم .
+بعد من یه خانومه با خواهر شوعرش اومد اونجا بادخترش که همسن من بود . شما تصور کنین یه عروس و خواهر شوهر همکارت باشن خخخ چه کارا که نکردن اینا اون دختره ام یکی به میخ میزد یکی به نعل اصن وضی بود اون جا کریزی خونه بود .رسما تیمارستان باز کرده بود یارو همممه داغون .بعد یه کارگر دیگم میخواس هرروز یه خل وضع میومد که اونجا کار کنه دوروزه فرار میکرد :))ینی من موندم چیجوری تونستم سه ماه اونجا بمونم .
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۵
Gift