من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

تلگرام ... اینستا ... فیس بوک ... توییتر ... کوفت و زهرمار . همه شون یه کاری میکنن ادم حرف نزنه . متنای کوتاهه دل گیر .هیچی مث وبلاگ نمیشه . حرفاتو میزنی حرفای بقیه رو میخونی .
اینجا حرفامو میزنم حرفاتونو میخونم ^ـ^

81.کلا انسان ترسناک و عجیبی بود

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ب.ظ
در ادامه دو سه تا پست قبلی باز باس بگم که
بعد ظهر اقا جواداومد ماام بش گفتیم که ما فک میکنیم شما فکر مارو میخونین . اول خندید و گف این حرفا چیه و اینا . داشت میپیچوند مارو ولی اخرش گف که یه کلاسایی رو رفته که توش یه چیزایی بشون یاد دادن .مثن میتونست وقتایی که خودش میخواد فکر مارو بخونه یا مثن استاده انرژی درمانی بود کلی کار بلد بود تازه جراحی روانی میگن چی میگن از اونا ام کرده بوده . ینی با قدرت ذهنش تونسته بود یه غده رو جراحی کنه و از بدن خواهرزنش بیاره بیرون . ماام این تیکه های اخرش رو باور نکردیم ولی خب خودمون دیده بودیم ک فکرمونو میخونه. نمیدونم ولی فک کنم اون موقه که داشت این چیزارو میگفت همه داشتن به همون چیزی که من فکر میکردم ؛ فکر میکردن. من واقعا میخواسم دیگه نیام چون من اصن قدرت اینو نداشتم که سر کار به یه چیزایی فک نکنم واصنم دوس نداشتم یکی تمام فکرم رو بدونه. داشتم به اینا فک میکردم که اقا جواد گف من نمیتونم دائم بیام فکر شماها رو بخونم. انرژی زیادی ازم گرفته میشه . سرمم درد میگیره از صداهایی که تو سرم میاد حتی میگف یبار اون اولا که این کارو یاد گرفته بودم تو خیابون داشتم میرفتم وفکر مردم رو با ذهنم میخوندم که یه اشنا دیدم. از دور که داشت میومد تمرکز کردم روش و میشنیدم که از دور داره بمن فحش میده به خانوادم دری وری میگه و میاد ، وقتی رسید بهم شروع کرد به خوش و بش کردن خیلی گرررم بعدم رف و من مونده بودم چرا انقد فحش بمن داد خیلی عصبیم کرد همین باعث شد باهاش بحث کنم و دعوام بشه یه مشکل خیلی بزرگ هنوزم برام هس وپشیمونم که چرا اون روز فکرشو خوندم ، پس مطمئن باشین این کارو نمیکنم. این چن وقتم یکی دوبار این کارو کردم برای اینکه بشناسمتون و ارتباطمو باهاتون خوب بکنم. خلاصه اینا گذشت و اقا جواد هرروز میومد و ع انرژی و قدرت فکر و قدرت ذهن و اینا صبت میکرد و کلی اتفاقای عجیب غریب افتاد تو این فاصله مثن زهرا و مامانش و عمش تو کارگاه دائم دعوا داشتن هرروزم یکیشون یکی دیگه رو میشست میزاشت کنار اقا جواد ام که میومد میگف اوه اوه چه خبر بوده اینجا . بعد یه روز یه دعوای اساسی کردن تو کارگاه خیلی اساسی ها . اقا جوادم نبود . یهو تلفن زنگ زد من رفتم وسط دعوا تلفنو جواب بدم دیدم اقا جواده گفتم همه ساکت شن . جواب دادم اقا جواد مث همیشه پرسید کارگاه چخبره گفتم خوبه داریم کار میکنیم . گف خبری نیس گفتم نه .هی پرسید هی من گفتم نه همه چی ردیفه .اونم قط کرد و اینا ام همدیگه رو باز جوییدن و هرکی رف یه گوشه کارشو کنه . یهو بعد نیم ساعت اقا جواد اومد نفس نفس زنان اومد تو و وایساد وسط کارگاه چن ثانیه بعد گف چخبر بوده اینجا چرا اینجورین این همه انرژی منفی شما ع کجا اوردین من تو خونه از انرژی شما بیدار شدم .ما زدیم زیرش که خبری نیست و اینا ولی اقا جواد فمیده بود اونجا دعوا شده . میگف شما اینجا اعصابتون خورد میشه من هرجا باشم انرژی شمارو احساس میکنم. حتی اگه خواب باشم و واقعنم همین بود ما چندین باراینو امتحان کرده بودیم.واقعا حرفاش جالب بود . حتی یه کتاب بمون معرفی کرد اصن طرز فکر ادمو عوض میکنه اگه ادم بتونه اون جوری فک کنه دنیا یه جور دیگه میشه اسم کتابه شفای زندگی بود اگه تونستین حتما بگیرینش . بعد چن وقت بخاطر فشار زیاد کار که بهم اومد و اذیت کردنای اون سه تا همکارم من بخاطر استرس زیاد و تیرویید و خیلی چیزای دیگه معده درد شدیدی گرفتم که هرچی دکتر رفتم هرچی قرص و دارو خوردم ازمایش و هرچی که شما بگین انجام دادم ولی بدتر شدم . تو این فاصله هی اقا جواد میگف بیا من انرژی بت بدم خوب میشی . من نمیذاشتم واقعا میترسیدم .دیده بودم دندون زهرا رو خوب کرد . خون ریزی دندونش رو بند اورد .سر دردای زنشو جلوی ما خوب کرد خیلی از این کاراشو دیده بودم ولی خودم میترسیدم تا اینکه یبار تو کارگاه حالم بد شد . انقد حالم بد شد که منو بردن تو اتاق خوابوندن نفسم بالا نمیومد نفخ شدید کرده بودم واقعا نفسم بند اومده بود و بخاطر اینکه نمیتونستم نفس بکشم داشتم گریه میکردم . همشون هول شده بودن اقا جواد دیگه اومد بدون اینکه چیزی بم بگه وایساد جلوم هی دسشو با فاصله نگه داشت روی اون قسمت معدم که نفخ کرده بود .منم داشتم دهنمو باز و بسته میکردم که نفسم بیاد .انقد ترسیده بودم که ترس کارای اقا جواد اصن یادم رفته بود .بعد هی دستشو چرخوند چرخوند یادم نیس چیکار کرد دقیقا ولی من نفسم اومد دیگه راحت نفس میکشیدم ولی هنوز خیییلی درد داشتم .بعد منو نشوند رو صندلی ده دیقه فقطط دسش رو روی معده من میچرخوند . اقا شاید باورتون نشه ولی بخدا من درد معدم تموم شد منی که یک ماه بود شب و روز معدم درد میکرد دیگه معده درد و نفخ و اینا نداشتم ولی واقعا ترسیده بودم .اقا جواد پشت من بود ودسش از کنار شونم اورده بود روی معدم ولی وقتی اومد جلو دیدم یا ابرفرض . اقا جواد قرمز شده بود عرق کرده بود کف دستاش سرررخ شده بود همینجوری عرق میریخت از کف دستش حالا اینا که میگم اخرای پاییز بود و هواام خنک ولی اقا جواد انگار یه سطل اب ریخته بودن روش . داشتم سکته میکردم یکی دوتا اب قند بش دادیم حالش جا اومد بعدم گف چون قبلش خودشو اماده نکرده بود و انرژیش ع صب تا غروب کم شده بود اینجوری شده بود . اقا ع اون روز تا 15-16 روز من هیچچچ دردی نداشتم خوب خوب شده بودم تازه احساس میکردم ع روز اولمم بهترم.واقعا تلقین نبود .من خوب شده بودم .اقا جواد گف بیا حالا که بهتری بزار من یکم روت کار کنم چن جلسه این کارو کنی کامل خوب میشی وگرنه باز شروع میشه دردت . من هم ترسیده بودم باز اقا جواد چیزیش بشه هم راسش بابام اینا میگفتن این کار درست نیس اخه خانومش راضی نبود این کارا رو کنه و اقا جواد یواشکی این کارو میکرد و میگف به خانومم نگین . خلاصه بعد چن روز باز من معده دردم شروع شد و اقا جواد گف من به خانومم میگم شما بیاین یبار با مامانت بیا کارگاه من یه سری کارا کنم بهتر میشی . ماام خب خیالمون راحت شد  که خانومش میدونه و رفتیم . خلاصه عود روشن کرد یچیزایی میگف . من چشممو بستم یه چیزایی میگف که من تصور کنم بعد من داشتم حرفاشو تصور میکردم برا خودم بعد اون مثن انگار تصورات منم میدید . حالا من اون لحظه رو واقعا دقیق یادم نیس چون خیلی درد داشتم ولی مثن من تصور میکردم که تو یه دشت ام یه رودخونه ام هست بعد مثن تو تصوراتم سمت راستم یه حیوونی بود خب من نمیگفتم دارم این حیوون رو تصور میکنم ولی اقا جواد میگف اون خرگوش مثن کاری باهات نداره اومده حالتو بهتر کنه . تو اون موقعیت نبودین که متوجه بشین این حرفا چقد وحشتناکه . خلاصه به قول خودش اومد چاکراه های منو پاکسازی کرد و سبکم کرد و اصن واقعا یه حالی دیگه شده بودم . بعدم شروع کرد کارشو من نمیدیدم چون چشمم بسته بود ولی مامانم میگف دسشو از بالا روی بدنم میکشید .من فقط متوجه میشدم که مثن یه چیزی از بالای تنم توی بدنم میاد به سمت پایین .بعد بمن گفته بود که تمرکز کنم و به چیزی فک نکنم که اذیتم کنه. خب فکر ادم که دسش نیس . داشتم به اتفاقای خوب دانشگاه و دوسام فک میکردم که حالم خوب باشه یه لحظه یاد روزی که با دوسم بحثم شد افتادم همون لحظه اقا جواد بلند گف گفتم به چیزای خوب فک کن انرژی مثبت باید برسه بهم نه منفی . اقا منو میگی :(( کپ کرده بودم . واقعا تا اون موقع من به انرژی مثبت و منفی و اینا تا این اندازه اعتقاد نداشتم .قشنگ برخورد انرِی هارو متوجه میشد .یه نیم ساعتی طول کشید کارش وقتی تموم شد من نه درد داشتم نه نفخ داشتم فقط یکم گیج میخوردم نمیتونستم راه برم انگار که چیزی زده باشم مثن. خیلی خوب بود قرار شد حالا که به خانومش گفته من چن جلسه دیگم برم .یکم اب قند به خودش دادیم وحالش که جا اومد داشتیم میرفتیم که خانومش زنگ زد .اقا جواد ام الکی گف مغازم پیش فلانی نیم ساعت دیگه کارم تموم شه میام.بعدم سریع زنگ زد به فلانی که من اینو به خانومم گفتم حواست باشه سوتی ندی. :/ مامان ماام فمید این به خانومش نگفته و وقتی اومدیم بیرون کلا جلسه های بعد کنسل کرد و این معده درد من مجددا شروع شد و با اذیتایی که کردن منو چن روز بعدش من اومدم بیرون از کارگاه و اوناام به ارزوشون رسیدن و ابجیشونو جای من اوردن .منم استرس کارم که تموم شد یکم تیروییدم اوضاش بهتر شد معده دردم خوب شد .
+با اینکه خلاصش کردم بازم طولانی شد :( من تمام سعیمو کردم قول میدم دیگه چیزی به این طولانی ای تعریف نکنم :/
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۳۰
Gift

نظرات  (۲)

من هربار که اینجا میام دو چیز توجهم رو جلب میکنه، یکی اینکه چطور اینقدر تایپ میکنید هربار؟ :)
یکی هم نوع نوشتنتون که لات طوریه :)
پاسخ:
در باره اولی باس بگم ک یدفه در یک عملیات کاملا انتحاری منفجر میشم و این حرفا یهو میان متاسفانه هی من میخوام قطش کنم ولی کاری ع دسم برنمیاد
نکته دومم هنوز خودم متوجه نشدم چرا دقیقا اینجوریه:/
چخده واقعا آدم عجیبی بوده :-/ 

خوبه که خودتو کشیدی بیرون از اونجا :-) 
پاسخ:
اررره باو اصن داغان بود همش ادم با ترس و لرز باس کار میکرد: /ولی موجودی به غایت باحال بود