من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

تلگرام ... اینستا ... فیس بوک ... توییتر ... کوفت و زهرمار . همه شون یه کاری میکنن ادم حرف نزنه . متنای کوتاهه دل گیر .هیچی مث وبلاگ نمیشه . حرفاتو میزنی حرفای بقیه رو میخونی .
اینجا حرفامو میزنم حرفاتونو میخونم ^ـ^

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

پارسال 29 دی بود . ما سه تا امتحان تخصصی پشت هم داشتیم با یه پیرزنی که هم غرغرو بود هم قسم خورده بود منو میندازه و یکاری میکنه به خاطر یه درس من یه ترم دیگه ام بگیرم .معلم تاریخ دبیرستان بود اومد بود استاد شده بود .ترم اخر بودیم و حدود 4 تا درس سه واحدی بااین خانوم داشتیم . سر همه کلاساش با من و فاطمه و شیما دعوا کرده بود . با ما سه تا دعوا میکرد بعد رو میکرد به من میگف من تو رو میندازم :/ هیچ وخت نفمیدم چرا انقد با من خصومت داشت. ولی وقتی باهام صحبت میکرداحساس میکردم تو دلش داره فش میده بهم . کلا خیلی جوان گرا نبود :/با عتیقه جات حال میکرد با دانشجوهای سن پایین اصلا حال نمیکرد.اره دیگه این جوریا بود بعد ما سه تا امتحان اخرمون پشت هم بود دوتا اخریش تخصصی همین ایشون بود اون یکی راحت تر بود . اقا ما با کلی صحبت و التماس و درخواست از خانواده راضیشون کردیم که من شب اون گرمسار خراب شده بمونم .قرار شد برم یه پانسیون داخل شهر . امتحان یکی مونده به اخری رو دادیم خیلی ام افتضاح بود اصن یه جورایی گند زدیم که خوده استاده گف ببینم همه کم شدن یکاریش میکنم به یقین رسیده بودم که میندازه منو . همه رو ام قبول کنه من رو میندازه ع توی چشای ذاقش (زاق-ضاق منظور سبز رنگش بود) اینو میخوندم بااون نیشخندش میگف همه رو ام بندازم هدیه رو پاس میکنم بعدم هار هار خندید و دسشو گذاش رو شونم . فاتحه اون درس رو خوندم همون موقع ولی زدم به بیخیالی. اومدم برم دنبال خوابگاه که دوتا ع دوسام گیر دادن که باس بیای خونه ما . هی ع اونا اصرار که بیا میخندیم خوش میگذره (نمیفمیدن که من دلقک نیسم و دشمنم قراره منو بندازه پس فرصتی برای خندیدن ندارم ) ع منم انکار که نه من به مانم اینا بگم اجازه نمیدن و اینا . بعد یهو در یک عملیات انتحاری فکر پیچش اومد تو سر ما و زنگ زدیم که اره مامان من رفتم پانسیون اتفاقا پیش یکی ع دوسامم هسم جامم خوبه نگران نباشین .البته همش دروغ نبود ها . من پیش دوسم بودم جامم خوب بود و مانمم لازم نبود نگران باشه فقط پانسیون نرفته بودیم همین . ما خیلی خوشال بعد امتحانی که افتضاح داده بودیم کلی دوغ و چیپس و ماکارونی و سس و پاستیل^_^ گرفتیم رفتیم خونه شیما شوهرشم دک کردیم . نشستیم گفتیم خندیدیم ترکیدیم نقشه کشیدیم برنامه ریزی کردیم برا درس خوندن شام درست کردیم ماکارونی چرب و چیلی یه کاسه ماست برداشتم ریختم رو ماکارونیا هم زدم :)) انقد هم زدم که ماکارونی سفید شد . کسی به غذام نگا نمیکرد راسش خودمم داش حالم بهم میخورد وقتی میخوردمش ولی خب باید میخوردمش چون باید حال اونام بهم میخورد. وحید رو پیچوندیم گفتیم بره خونه مامانش خودمون به بهانه درس خوندن نشستیم ع خاطرات دوران جاهلیتمون گفتیم بعد وحید اومد برامون لبو و باقالی اورد ^_^ خوردیم .هم لبو خوردیم هم باقالی هردو ام نفاخ :)) بقیش قابل عرض نیس . خلاصه شب شد هوا بارونی شد وحید اومد دنبالمون من و فاطمه رو برد خونه فاطمه اینا . اونجا کسی نبود . من و فاطمه و مامانش بودیم . اونجام گفتیم خندیدیم عکس گرفتیم یخ زدیم چشممون کور شد ع خواب .خوابمون گرف رفتیم بخوابیم من ع مهمونایی که قرار بود فرداش بیان تا ما به غلامی قبولشون کنیم گفتم خواب ع سرمن پرید نشستیم نقشه کشیدیم که چیکار کنیم با غلامامون قرار شد من چایی رو بریزم تو صورتش چون غلام خودم بود هرکاری میخواسم میتونسم باهاش بکنم :)مامانش خرپف میکرد صدای ما به هم نمیرسید بقیه صبتا رو گذاشتیم برا فردا سر پتو دعوامون شد اووو ساعت دو سه شد یادمون اومد که اخ ما درس نخوندیم ساعت کوک کردیم شیش پاشیم ولی نتونستیم.باز کوک کردیم هف پاشیم اصن نتونستیم هشت با جفتک لغد فاطمه بیدار شدیم صبونه مبسوط با نون بربری داغ و کره مربا زدیم بر بدن خودمو اماده کرده بودم که امتحان رو گند بزنم هوس اش کردیم مامانش برامون اش درست کرد ماام نشستیم به تقلب نوشتن.انقد نوشتیم انقد نوشتیم انقد نوشتیم که دیگه جا نداشتیم من پشت کارت امتحانم حتی یه کلمه ام جا نداشت. دوساعت دیگم خوندیم دیدیم خسته ایم یکم اهنگ گوش کردیم دیدیم عه ساعت یازده شده زنگ زدیم شیما شوماخر ماشین اورد آش خوردیم رفتیم جهت رفع استرس تو اون خراب شده دوتا دور زدیم بعد رفتیم دانشگا چن تا نفس عمیق کشیدیم کیفارو تحویل دادیم نفس عمیق کشیدیم دنبال کارت گشتیم . من کارتمو گیر نیاوردم نفس عمیق کشان خودمو قاطی بچه ها قاچاقی رد کردم رفتم تو سالن . نفس عمیق کشیدم جامو گیر نمیاوردم یه جا خالی گیر اوردم جلوی فاطمه نفس عمیق کشیدم نشستم همونجا. داشتم نفسای عمیق تر میکشیدم که تازه یادم افتاد که من پشت کارتم تقلب داشتم و الان رسما هیچی بلد نیسم . اومدم پاشم برم بیرون ع سر جلسه بچه ها گرفتنم گفتن ما بهت میرسونیم ده بگیری. نشستم لیست رو امضا کردم .برگه سوالو پخش کردم نگا کردم به خودم و جد ابادم فش دادم که چرا پانشدم برم و برگه حضور غیاب رو امضا کردم . فوقش غیبت میخوردم درسم حذف میشد دیگه 0نمیشدم که مشروط شم.اصن سوالا فضایی داغووون بودم چار ردیف صندلی بود دو ردیف روان شناسی که ما بودیم دو ردیفم زبان بودن. زبانی ها نیم ساعته برگه هاشونو دادن . داشتم زار میزدم هیچ راه تقلبی نداشتم جلوی جلو بودم تو حلق مراقب. وقتی همه زبانی ها رفتن مراقب اومد واساد گف خانوم فلانی اقای نصیر سفارشتونو کرده (نصیر شوهر یکی بچه ها بود که تو دانشگا کار میکرد) اون دوستم ام نامردی نکرد گف بزار اینام تقلب کنن گناه دارن . مراقبه رف بیرون گف زدم به در بدونین بازرس اومده .شاگرد اول کلاسمون گف من میخونم شما بنویسین ع خود سوال یک خط به خط مو به مو گف ماام همه نوشتیم . ینی عین واس اون نوشتیم یهو استادمون اومد برگه هارو نیگا کرد هنگ کرده بود . همه جای منو گشت گف کارتتو بده من گفتم نیاوردم کم مونده بود بازرسی بدنی کنه من و فاطمه رو به هیشکی دیگه ام شک نکرد . امتحانو دادیم اومدیم بیرون یه جشن کوچولو گرفتیم با شیما شوماخر رفتیم یه دور دیگم زدیم منو بردن ایسگاه سوار قطار شدم اومدم خونه دوروز بعد نمره ها اومد :)) 19 شده بودمش:)) قسم خورده بود منو بندازه ولی نتونس :))

29 دی رو هیچ وخ یادم نمیره :) بهترین امتحانم بود :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۸
Gift

یادمه بچه که بودم به دختر  اقا بادکنک فروش حسودی نمیکردم.به دختر اقا لوازم تحریری ام حسودی نمیکردم.حتی به دختر بستنی فروشا و شیرینی فروشا و اقا فست فود دارا ام حسودی نمیکردم به دختر مهندسا و دکترا و وکیلا ام که هیچ وخت حسودی نکردم و نمیکنم.چون اصن من دختر حسودی نیسم و نبودم و اصن نمیدونم یک ادم حسود چه شکلیه.

دروغ گفتم.دروغ که نه من دروغگو نیسم ،الکی گفتم که حسود نیسم .من ع همون اولا حسود بودم و هستم و احتمالا بعدا ام باید باشم چون اصلا از حسود بودنم ناراضی نیسم.راضی ام نیسم ها ولی راضی نبودن با ناراضی بودن برابر نیست . حسود بودن من هیچ ضرری به کسی نمیزنه .به خودم ضرر میزنه؟ خب بزنه .خودم جزئی از منه و این من تحت اختیار منه و من باید براش تصمیم بگیرم نه کسی دیگه . فعلا تصمیم دارم خود ِ حسودی داشته باشم.در هرصورت چه راضی چه ناراضی من به دختر اونایی که تو تلوزیون و رادیو و مجله ها کار میکنن حسودیم میشه.به نظرم اونا جایی هستن که من باید می بودم و من جایی ام که اون لعنتیا باید می بودند.اونا باید توی خانواده ما بدنیا میومدن و ابجیه دوتا داداش مغازه داره بی ذوق میشدن و دختر یه اقای بازنشسته غرغرو _که همش به ادم میگه گوشت بخور ، شیر بخور ، کنجد روی  نون رو جدا نکن ، ترشی رو باماست نخور ، ماستتو نریز رو برنجت ، شبا قبل ساعت هفت خونه باش و یه عالمه چیزای دیگه که اگه بگم عمرا اون دختره بیاد جای من_ اون باید دختره یه خانوم معلمه باسابقه میشد _که از 2 سالگی صب ساعت 6 پاشه بره مهد کودک و ظهرا غذای مونده ی دیشبو بخوره و روزایی که مامانش نیس بجای مامان ِ خانواده ناهار اعضاخانواده رو درست کنه و بعد که مامانش میاد بش غر بزنه که ظرفارو نشستی جارو نکردی اتاقتو جم نکردی ، لباسارو ع تو ماشین لباسشویی درنیاوردی ،یخ حوض نشکوندی وفلان وفلان وفلان _ اون باید تو این خانواده باشه و من جای اون تو یه خوندواده باشم که بجز یه پدر مطبوعاتی _که اجازه میده دخترش شب بره خونه دوسش بخوابه و اجازه میده ماست رو روی برنجش بریزه و توی هرلقمه غذاش یه دونه گل کلم ترشی بزاره و بش میگه دخترم اگه خواستی چادر سرت کن نخواسی میتونی با مانتو باشی و به مامان ِ خانواده میگه ع این قند عسل من کار نکش اصن ما ناهار نمیخوایم :)_،یه  مامان خانه دار ام داشته باشه _که هرروز انتظار بکشه که از خواب بیداربشه تا براش صبونه حاضر کنه اتاقش ُ جم ُ جور کنه و لباسارو خودش ع تو ماشین دربیاره و روی رخت اویز پهن کنه ولباسای خشک شده رو خودش تا کنه بزاره تو کمد و همش یه گوشی دسش نباشه تو گروه فرهنگیا پی ام بده و سرشو بیاره بالابه ساعت نگا کنه بگه اخ ساعت ده شد شام چی درست کنم :/ _بعد مثن دختره که اتفاقا من هستم^_^با باباش بره سرکارش تا یاد بگیره و راه باباشو ادامه بده.داداش ؟ نه نه مرسی داداش دوس ندارم ب اندازه کافی این 22 سال تجربه کردم داداش داشتن رو. ابجی؟اوووم یدونه بی زحمت که یسال بزرگتر باشه و تعهد کتبی داده باشه که هیچ وخت شوعر نمیکنه و منُ تنها نمیزاره.حد اقل تاوقتی ک من شوعر نکردم. راسی اون گوشه ام یه مامان بزرگ باگیسای سفید باشه که سه روز خونه ما باشه سه روز خونه ی عموم :/ عمو؟ عمو های من که با ما رفت و امد ندارن .عه نه یادم نبود خانوادم جابجا شده این خانواده با عموشون رابطه خوبی دارن :)

البته این تبادل وقتی انجام میشه که اون دختره که من بش حسودیم میشه تعهد بده که اندازه ی من _بلکم بیشتر_ مامان بابای الانم رو _همون اقا بازنشسته هه و خانوم معلمه _دوس داشته باشه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
Gift

من موندم بین دوتا راه . امروز نه ها دیروز .امروز سربلند از اون راه ها اومدم بیرون . یه راه این بود که برم و کمک بدم به خاله ی کوچیکه عزیزم که شوهر خاله ی دزدم ازم دزدیدش تا وسایلش رو زودتر جم بکنه جاهازش رو سرو سامون بده و ع توی زیر زمین و بالای دوپوش حمام و بالای کمد دیواری جم کنه بیاره بزاره وسط اتاق تا ببینه چیزی از قلم افتاده یانه . اصن به نظر من رسم مزخرفیه این جاهاز دادن . چرا باید مادر عروس_وقتی بابای گل عروس 20 سال پیش فوت کرده_این در و اون در بزنه و برای ته تغاریش وسیله ی زندگی جور کنه . مگه پدر داماد _چون داماد ما هنوز پدرش درغید حیاته_کمک کرد که پسرش یه خونه بگیره . کاش یه روز جاهاز دادن و سیسمونی دادن خانواده ی عروس ام وَر بیفته مث مهریه دادن و شیربها دادن خانواده داماد. وجدانا سیسمونی خیلی زوره بچه واس کسی دیگس برا چی خانواده عروس بایدوسایل بچه ی یکی دیگه رو بدن اگه به دوس داشتن نوه اس که نوه برا خانواده پسر ام هس چرا اونا نمیدن خب :/  . اره میگفتم یه راه از اون دوراهیه خونه مامان سادات بود و کمک خاله کردن بود یه راه دیگه ی اون دوراهی این بود که بری کمک دوستت کنی که فرداش جشن نامزدیش بود با اقایی که یه چال داشت در قسمت چانه و پلیس راه وره و جریمه هارو ثبت میکنه و همش دسش به تلفنه داره با دوس من صبت میکنه و فقط خدا میدونه چن تا پلاک رو اشتباه تو کامپیوتر ثبت میکنه و چند نفر مث بابای من باید جریمه الکی بدن و من بشدت دوسش ندارم وخیلی خیلی دلیلش واضحه چون اونم مث شوهر خاله ام و بقیه مردا کمین کردن و همشون دزدن و عشق منُ میدزدن :(  من باید کمک دوسم میکردم چون مامانش سنی ازشش گذشته و کمی مریض احوال. باباش ام که از اون مردای نیک روزگاره که خانواده رو گذاشته در اختیار خودشون و خودش تشریفشو برده و هیچ گونه مسئولیتی قبول نکرده حتی برای مراسم نامزدی دختر کوچیکش. خواهر و برادرش ام که از ما دورن و شهر دیگه بودن و نبودن و خودش باید تنها کاراش رو میکرد . خیلی دوراهیه بدی بود . ولی من سربلند ازش اومدم بیرون . صب زود پاشدم خیلی شیک رفتم خونه دوسم برخلاف میل باطنیم که متنفرم از اینکه توی مرغ فروشی و قصابی برم ولی رفتم . علی رغم اینکه از ریخت مرغ چندشم میشه ولی وایسادم سفارشای دوسم رو گرفتم :( با همین دستام که الان دارن تایپ میکنن پلاستیک مرغ رو برداشتم تا خونه اوردم :( توی پلاستیکه پره خون بود :( تو مرغ فروشیه بو میومد بوی خیلی بد :( سالاد اندونزی ای که تا حالا اسمشو نشنیده بودم ام درست کردم کلی کَلَم خورد کردم کلم هایی که بو میدادن :/ ظرفا و چاقو هاشونم دسمال کشیدم و نشستم تا دوسم همه ی استرس هاشو پرت کنه تو سر صورت من .استرس داشت.حق داشت . عروس بود ولی همه کارا رو باید خودش میکرد و این خیلی سخت بود . نشستم تا بفمم کسی که توی بهترین مراسم های زندگیش باباش پیشش نیس رو یکم بفهمم . یکم بفهمم که بابام هرچقدم غرغرو و بدقلق_غلغ غلق قلغ _ باشه بازم باباس و میشه تو شرایط سخت بهش تکیه کرد و ع این حرفا . بعدم شب ساعت یازده اومدم رفتم خونه مامان سادات کمک خالم کنم علی رغم ترس از ارتفاع رفتم براشون ع بالای دوپوش وسایلوشنو اوردم چیدیم نگاه کردیم بالیست چک کردیم قیمتارو دیدیم مخمون سوت کشید بعد فک کردیم پول اینا ع کجا اومده بعد من فک کردم که بابا جون الان چقد خوشاله که ته تغاریش داره عروس میشه :) پسر کوچیکش ام داره داماد میشه :)) چقد خوب بود اگه بود و این روزا رو میدید و خوشال میشد . البته باباجون که خوشاله و این روزا رو میبینه ولی چقد خوب میشد ماام میتونسیم ببینیمش ^_^ بعدم ساعت سه رفتیم که بخوابیم .صبم زود پاشدم رفتم بادوسم ارایشگاه و گردگیری خونشونو شستن میوه هاشون و اوردن صندلیای مهموناشون و سرگرم کردن دوسم تا یکم استرسش کم بشه و کلا ادم مفیدی بودم و همش به این فک میکردم که چرا باید شرایط رو مهیا کنم تا دوتا ادم بیان عزیزای منو بگیرن ببرن :/ این دیگه چه صیغه ایه اخه :|

+داماد شدن به مراتب راحت تر از عروس شدنه :/ این رو منی میگم که عروسیه داییم و خالم هر دوتا باهمه و میبینم حرص خوردن و اذیت شدن خالم رو بی خیالی های داییم رو :|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۵
Gift

پررررر از فکر بودم پر از استرس .یه خالی بسته بودم دوسال پیش برای یکی ع دوسام بعد مجبور شدم ادامش بدم .بعد ازاونجا که همیشه مامانم اینا دروغای مارو میفمیدن من هیچوقت اعتماد به نفس دروغ گفتن رو نداشتم و الانم ندارم گویی _دوسم میگه من وقتی دروغ میگم قیافم تابلو میشه و فک کنم راس میگه چون همیشه دروغامو میفمه و مجبورم راسشو بگم بهش حتی یه دروغ کوچولو ام نمیشه بش گف_ ع دوسال پیش تاالان فکر میکنم که دوسم فمیده من خالی بستم و الان داره برام نقش بازی میکنه که مثن نمیدونه.میدونین شرایط بدیه که ندونی یکیو اوسکول کردی یا دور ازجونتون خودت اوسکول شدی:/ داشتم به همینا فک میکردم که مامانم باز گف لباس نداریم چیکارکنیم.داد زدم حالا کوووو تاعروسسی دایی تازه دی هسیم عروسیشم که 26 اسفنده وقت داریم فعلا .بنده خدا کپ کرد . گف اونو نمیگم که . گفتم حالا عقد فاطمه _دوس جانم_اخرای بهمن یا تو اسفنده اصن شاید نرم من. گف اونم نمیگم. این دفه من کپ کردم . گفتم دیگه کی :( گف 29 بهمن عروسی خالته :/ هم مث یخ وا رفتم هم داشتم ع خوشالی میترکیدم. ینی داریم؟مگه میشه؟ این همه اتفاق خوب و من انقد دپرس . دیگه بسه .دیگه وجدانا دپرس بودن جایز نیس عروسی خاله کوچیکمه که با هم بچه بودیم بازی میکردیم:) و این شد که تصمیم گرفتم غم ها را دور بریزم و برم دنبال لباااااس :)) چون باغم که نمیشه رف دنبال لباس :)) باس با نیش باز رف

+البه الان زنگ زدن گفتن عروسی خاله هه 21 بهمن شد . مگه ما فامیل درجه یک نیسیم الان باس بفمیم که یه ماه دیگه عروسیشه ایا؟؟؟؟

+نتیجه اخلاقی اون قسمت اولم اینه که دروغ نگیم

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۸
Gift

شما ام ع ترس داداشتون پسته های نازنینتونو قایم میکنین ؟ شمام وقتی قایمش کردین دیگه گیرش نمیارین؟ یا فقط من پسته هامو قایم کردم و پیداشون نمیکنم:(

+چن روز پیش پلاستیک بادومای بابام خالی شده بود :/ شیشه عطرش ام نصف شده بود :/حالام ک پسته های من گم شدن:(  بعضی پسرا چرا همچینن:((

+نامرد من کم خونی دارم پسته هامُ پس بده :( من از ماهی 150 تومن پول توجیبیم 125 تومنشو میدم براقرعه کشی با 25 تومن بقیش اموراتمُ میگذرونم دو ماه هیچی نگرفتم تااون پسته هارو خریدم .چجوری دلت میاد اخه :(

+بیا پسش بده جهنم الضرر فیفتی فیفتی نصف تو نصف من:(

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۱
Gift
دلم یه مسافرت یهویی خانوادگی میخواد . ع اونا که ما یهو بگیم بریم شمال بابام جم کنه که بریم شمال :)تو راه زنگ بزنیم به خالم بگه ما شمالیم بیاین خونه ما . بعد رسیدیم شمال خالم زنگ بزنه بگه که  عمو و پسرش و عروسش و بچه هاش ام از یزد اومدن زود خودتونو برسونین میخوایم بریم لب دریا . بریم ببینیم پسرخاله بزرگم مجید رو با خودشون نیاوردن . بریم لب دریا تا اخر شب مث بید بلرزیم . عمو با اون سنش بره تو دریا و یهو مث پری دریایی ع اون دور از اب بیاد بیرون . برگردیم خونه ببینیم عه مامان سادات اینا و دایی و خاله ام پاشدن اومدن شمال . شب یهو مجید پسرخالم زنگ بزنه که مامان من دارم میام شمال تو خونه صدا عروسی میاد من میترسم برم بالا بعد باباش نزاره شب تنهایی تو اون جاده بیاد و اون تا صب تو ماشین دم در خونشون تو اون سرمای دماوند بخوابه تازه فرداشم که میاد سوژه همه بشه که ناقلا یه شب خونه نبودیم چش مارو دور دیدی عروسی گرفتی و چرا تنها اومدی خانوم بچه هارو نیاوردی و... :)فرداش بشه یه ایل ادم راه بیفتیم بریم لاویج .وسط راه رو زمین خیس چادر بزنیم و جوجه درست گردنشون بگیره .من بخوام برم پایین جاده و پام پیچ بخوره و قل قل قل سر بخورم برم پایین و کسی نباشه به دادم برسه .بارون یگیره هوا مه بشه سرما یخ بزنیم ولی بازم تا بالاش بریم . مردا برن توی استخر اب گرم و دس ع سر خانوما بردارن تا بتونن راحت توبازار بچرخن. یهو یکی از بچه ها وقت شکار تنگش بگیره و مسئولیتش بیفته گردن من و ما دنبال گلاب به روتون دسشویی کل منطقه رو بگردیم و اخرش بفهمیم من و دختر خالم و پسر خالم اونجا گم شدیم .بدون حتی یک وسیله ارتباطی مث موبایل . کلی بگردن تا پیدامون کنن تازه وقتی ام  پیدامون کنن که شب شده باشه :)و بریم خونه و به جای پیتزا یه ایل ادم تخم مرغ نیمرو بخوریم .از همه ی لحظه ها با دوربین توشیبای قدیمی که باباجون سی سال پیش ع مکه اورده بود عکس بگیریم و با هر عکس برا باباجون فاتحه بخونیم .بعد بیایم ببینیم عکسا همه سوخته و هیچی از اون سفر نمونده بجز چیزایی که تو ذهنمون هس . هرکی یه خاطره از اون سفر داره که درسته خیلی یهویی بود ولی عالی بود.نه پول انچنانی ای خرج کردیم نه هتل فلان شام خوردیم تازه یه شبم تو چادر لب دریا خوابیدیم . الان دیگه کم پیش میاد تا پارک سر خیابونمونم بریم .فقط ماهی یبار دور هم جمع میشیم قرعه کشی میکنیم برای پولای صندوق خانوادگی مون اونم چون قضیه پوله همه میان وگرنه یکی خستس یکی خونه دوسشه یکی فردا امتحان داره یکی راهش دوره و هزارتا دلیل میسازن که یه خانواده دور هم جمع نشن.
+من خیلی خوشالم که عکسا سوختن چون بنظرم ثبت ریخت و قیافه یه دختر 13-14ساله اصن کار درستی نیس.چون تنها کاراییش اینه که میتونه بر علیهش استفاده بشه.
خداروشکر به خاطر داشتن خاطره های خوبی که ادم رو مجبور میکنه بخنده :)
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۲۵
Gift

بعد ما یه مریضی گرفتیم به اسم روده تحریک پذیر.در همه حال یه باد شدیدی در وجود بنده حرکت میکنه ع چپ به راس ع راس به چپ رژه میره بعد انگار تمام اعضا بدنم از داخل رو هواس داره شنا میکنه.انگار هیچی تو شکمم سر جاش نیس:/خیلی احساس بدیه یه موقعایی فک میکنم حالم بده بعد یکم که میگذره میفمم اَااَاَ اون موقع چقد خوب بودم .کافیه یه استرس کوچیک یه ناراحتیه کوچیک یه اصاب خوردیه کوچیک بوجود بیاد این  باد تبدیل به طوفان میشه:(ینی یه تحریک عصبی میتونه منُ منفجر کنه به معنای واقعی

اینجوریه که وقتی ازم میپرسن خوبی؟نمیدونم الان بَدم یا تازه این بهترین حالتمه  وبدتر از اینم میشه. اینجوری خیلی بده ادم حتی از خوب بودنش ام هیچ لذتی نمیبره :/

بعد تو این شرایط که ادم نمیتونه میوه بخوره نمیتونه هله هوله بخوره نمیتونه سبزی و حبوبات و گوجه و تخم مرغ و کوکو و قورمه سبزی و ... رو بخوره میفمه که ادم در شرایطی میتونه بدبخت ترین ادم روی زمین باشه. من وقتی نتونم املت و فلافل بخورم میخوام دنیا نباشه :(

هر کار میکنم بهتر نمیشم قسمت بد ماجرا اینه که هیچ کسی ام نمیدونه چیکار کنم بهتر شم :((

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۲
Gift

میگن حس ِ حسودی توی من نهادینه شده . حسودی بد نه ها ، حسودی به هرکی که به عزیزای من نزدیک میشن . بچه تر که بودم ع توجه هرچند معمولی مامانم به داداشم حرص میخوردم و گریه میکردم بعدش وقتی دوسم رف یه دانشگاه دیگه و بجای من کلی دوس جدید گیر اورد همچین حسی رو به دوستاش داشتم .بعده ها همین حسو البته یذره خفیف تر رو به وحید و سهیل و اکبر و علی شیرازی و میلاد و جواد داشتم که اومدن اکیپمونو برداشتن بردن .یهو تو یه ترم همشون رفتن که رفتن اکیپ دانشگامون یهو ترکید .ما 6-7 نفر همه جا باهم بودیم تو دانشگاه تو ایسگاه تو قطار تو خرابکاریای هم شریک میشدیم ع کلاسای خودمون میزدیم سر کلاسای هم میرفتیم بااینکه رشته هامون فرق داش فقط برا اینکه یه نفر سر کلاس تنها نباشه واس خاطر اینکه یه نفر تو دانشگاه تا غروب تنها نمونه ع صب تا غروب دانشگا می موندیم تو اون گرمسار لعنتی :/یهو همه چی خراب شد همه چی :(

بعدش همین حس رو به شوهر خالم داشتم که خاله کوچیکمُ دوسِ بچگیامُ لوس ترین لوسه خانوادمونو ازم میگیره و میبره یه جای دور مث زنجان:( بعدش نوبت زن داییم شد که دایی کوچیکمُ همبازی همیشگیمُ خالی بند ترین دایی دنیارو گرف ازم :( حالا ام یه حس حسادت با شدت ده برابر رو به سعید دارم .سعیدی که با اون چاله چونش اومده دوس من ُ رفیق 5 سالم ُ آبجیمُ با خودش ببره :( این نامردیه چرا مث دزد میان تو زندگی ادم دار ُ ندار ادمو میبرن بعد میشینن با یه لبخند مسخره میگن ناراحت نباش ایشالله قسمت خودت . اخه اوسکولا دایی و خاله و دوس و رفیق من ُ برداشتین بردین ، چی ایشالله قسمت خودم . من عمرا مث شما ها دزد باشم .بابا لامصب اون واس من بود برداشتیش بردیش ها

+همه از رفتن دوساشون قاطی مرغا افسردگی مزمن میگیرن یا فقط من اینجوریم :/

+همیشه معتقدم که باس ارزوهام رو یه جا بنویسم که مث حالا نشه . یادم نره که همیشه خوشبختی دوسمُ ع خدا  میخواسم حالا که داره همه چی جور میشه بجا اینکه ع خدا مچکر باشم همش بهش غر میزنم .همش بااون دوس بیچارم دعوا میکنم بد اخلاقی میکنم.باس ارزوهامُ بنویسم که یادم نره

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۶
Gift

دیروز دوتا گنگیشک در دو جای مختلف و در دوساعت مختلف در دوجای سر بنده کار خرابی کردن :/

فقط همین یدونه کم بود گنگیشک رو سرما ... هعی خدا سوژه کردی مارو ها

+خدارو صد هزار بار شکر گاو پرواز نمیکنه :/

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۱
Gift

به نظرم هیچ وخت ادم نباید تظاهر به چیزی بکنه نه اینکه کار غیر اخلاقی یا غیر انسانی میتونه باشه، نه، این کار به صورت خیلی تابلویی شعور و شخصیت فردِ تظاهر کننده رو تا اندازه چشمگیری میکشه پایین.ینی فک کنین مثلا منی که حدود 5 ساله که یکیو میشناسم واسم تشخیص اینکه این ادم داره واقعا از من میخواد که برم پیشش یا داره امار میگیره که ببینه من میخوام برم پیشش یانه ، خیلی کار راحت و اسونیه . اصلا ام به بدبین بودن من ربطی نداره اینو میشه از طرز حرف زدن نصفه و نیمه یا مثن این که بعد جواب من سریع به آن جناب sms میده و یا حتی از ترس تو چشاش فمید که یوخت نکنه من تارفش رو قبول کنم و ایشون نتونه با اوشون باشه .ترس توی چشم چیزی نیسس که ادم بتونه قایمش کنه حتی با جانم قربون و دوسم دوسم گفتن و امثال اینا. ترس توی چشم اولین چیزیه که از یه ادم متظاهر به طرف مقابلش القا میشه اینو توش شک نکنین. این رفتار یه دوس قدیمی به ادم میفهمونه که عزیزم ، دوسم شما اویزون بنده ای. در صورتیی که میدونه من اصلا دوس ندارم نقش یه ادم اویزون رو بازی کنم.و زود میفهمم که رفتار کسی عوض شده .اینو هزار بار به همه ی دوستام گفتم که توروخدا بیاین بهم بگین هدی گورتو گم کن ولیاین جوری منو دَک نکنین. دَک شدن خیلی بده خیلی . این نیاز به هوش چندانی نداره هرکسی میتونه بفهمه رفتار طرف مقابلش عوض شده یا نه. و من ادم کش دادن رابطه های مسخره نیسم . من قید دوستیه 13 سالمُ با قدیمی ترین دوستمُ زدم . خیلی راحت نبود برام ولی ترجیح میدم دوسم که واسم خیلی عزیزه بخاطر دَک کردن من به زحمت نیفته و همه بگن این هدی اصن ادم عادی نیس یهو میزنه زیر دوستیاش. ترجیح میدم بهم بگن رفیق نیمه راه ولی اویزون کسی نباشم.بیشتر ترجیح میدم سیفون ِ دوستی های یک طرفه رو قبل اینکه دیر بشه بکشم . یه احساسی بم میگه دوباره باید دسمو ببرم سمت سیفون ِ دوستیم و بکشمش.

+این روزا حرفی بجز این جور غر زدن ها ندارم .میدونین غرغرو نیسم بخدا .ولی یه موقعایی ادم یه چیزایی از یه ادمایی میبینه که فک میکنه اینا فقط تو فیلماس ، دوسای من اینجوری نیستن ، بعد که میبینی دوستای تو ام مث تو فیلمان انگار یه چیزی رو سرت خراب میشه یچی مث تمام کارایی که برای دوستی هات کردی تمام بی احترامی هایی که بخاطر دوستات به خانوادت کردی تمام وقتایی که واس غم و غصه های دوستات گذاشتی خلاصه تمام عمری که واس رفیق گذاشتی ولی رفیقات خوشگل میزارن تو کاسَت که همه میان میگن واس این ادم داشتی خودتو تیکه تیکه میکردی . اون کار رفیقت برات گرون تموم میشه ولی اینکه همه میان به روت میارن که چقد خریت کردی اون بیشتر برات گرون تموم میشه .نمیتونم احساس که این یکی دوساله دارم رو به کسی بفهمونم انگار کنین که یه حرفی رو دو سال تو دلت نگه داری و نتونی به کسی بگی .چقد سخته . بعد فک کنین میری برا همه جار میزنی این حرفتو ولی هیشکی نمیفهمه چی میگی . این برا ادم خیلی سخت تره.

+بابام همیشه به ما 3 تا میگه که رفیق بازی منو چن سال عقب انداخ از زندگیم . شما رفیق بازی نکنین. این نشون میده که ما خانوادتا ادمای بدبخ رفیق بازه تو سر خوری هسیم.

+این وبلاگم دقیقا برعکس وبلاگ 4 سال پیشمه . تو اون دستم به غر زدن نمیرف تو این یکی دسم به شاد و شنگول نوشتن نمیره. دنیای یه ادم تو یکی دو سال چقد میتونه عوض بشه :/ انقدی که همه دکترا به ادم قرص ارام بخش بدن :/ مگه داریم مگه میشه این من باشم 0_o

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۰
Gift
مثن یه پنج شنبه نشسته باشی بعد یادت بیاد عه امروز عقد یه دوس وبلاگیته :) بعد بشینی براش دعا کنی که ایشالله زندگیش پر شادی های یهویی باشه مث همین ادمی که یهویی توزندگیش پیدا شد
بعد جمعه بشینی یهویی دایی کوچیکه زنگ بزنه بگه کار عروسیش ردیف شده برا یکی دو ماه دیگه سالن گرفته :)
بعد شنبه بشینی فک کنی که ای بابا لباس نداریم که چیکا کنیم چیکا نکنیم ، یهو اس بیاد رفیقت بگه فردا بیابریم لباس شیرینی خورون بگیریم اخر هفته جشنمونه توی اسفندم عقدمونه:)
بعد یهو میبینی ااااا این همه بهونه واس خوشال بودن داری که هرکدومش میتونه تنهایی خوشالیه یه سال ادمو جور کنه بعد مث چی کِز کردی نشستی گوشه اتاقت هی هندزفری میکنی تو گوشت چرت و پرت گوش میدی :/
+خدا هتریک کرد برام ولی نمیدونم چرا فایده نداره تو حالم :(
+شاید اگر یه ابجی ای چیزی در بساط داشتیم وضع و اوضامون اینجوری نبود :/
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۲
Gift

یدفه خیلی ناراحت و غمگین و افسرده و دنیا به اخر رسیده و اسمون به زمین اومده و اینا بودم نشستم تو اتاقم سه بار قران باز کردم دوبارش یه ایه اومد.این اومد که  : وما شمارا از غم نجات دادیم همانگونه که اهل ایمان را نجات دادیم.و یاد ار زکریا را که گفت بار الاها مرا تنها مگذار.... کاملا اتفاقی این اتفاق افتاد ها :/ واسم خیلی جالب بود که خدا دقیقا حرف دلم ُ انگار شنیده

یه بارم همینجوری اومدم معنی یه ایه رو بخونم ببینم معنی قران جالبه خوندنش یانه . سوره اعراف بود فک کنم ایه چهل. نوشته بود که مثن وانها که کفر ورزیدند به ما ونشانه های مارا تکذیب کردند به بهشت نمیروند(یه چیزی مث این معنی بود دقیق این نبود ها ) اخرش نوشته بود که به بهشت وارد نمیشوند مگر وقتی که شـُتـُر از ته سوزن خیاطی رد ششود :/ 

یبارم قران ُ باز کردم چی اومده باشه خوبه ؟ خدا فرموده بودند که : وَ الله ُ یَعلَمُ و اَنتُم لا تَعلَمون :/   قشنگ بهم گف تو نفهمی ، نمیفهمی :/

+معمولا هیچ وخت قرانُ کامل نمیشینم بخونم هردفه باز میکنم قرانُ هرجا اومد همونو نگا میکنم با معنیش. خیلی حال میده سوره ها و ایه های اتفاقی خوندن :))

میگن تو جوونی قران بخونی ،قران ا گوشت و پوستت یکی میشه و تو دوران پیری کمکت میکنه . فقط تو جوونی این اتفاق میُفته .مگه ادم چن وخت میتونه جوون بمونه؟یهو به خودمون میایم میبینیم تموم شد :(


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۷
Gift
کی میگه گریه نشونه ضعفه . البته شایدم درست باشه ها نشونه ضعف باشه ولی هیچ بنی بشری نمیتونه بگه من ضعیف نیسم. هیچ کسی کاملا قوی نیس .همینکه یکی عصبی بشه و داد بزنه نشونه ضعفه که ینی نمیتونه صداشو کنترل کنه.همین که یکی عصبی میشه و محل رو ترک میکنه نشونه ضعفه که ینی نمیتونه اونجا بمونه و خودشو کنترل کنه. همین که یکی موقع عصبانی بودن یا تنها بودن زنگ میزنه و با یکی صحبت مکنه ینی ضعیفه و نمیتونه تنهایی اون شرایطو تحمل کنه . همین که یکی عصبی میشه و میره تو اتاقش ینی ضعیفه و...
کسی ام ک گریه میکنه فقط نمیتونه جلوی اشکاشو بگیره.اون  "گریه اووو"  و  "بچه ننه" و "لوس" نیس. از اشکاش استفاده ابزاری نمیکنه .شما نمیدونین که بعضی وقتا واقعا کنترلش دس ادم نیس . بیاین باشون مهربون باشین .

+بنده به شخصه میتونم 3 روز گلاب ب روتون ... ولی 3 دیقه نمیتونم اشکمو نگه دارم . واقعا نمیتونم . انگار چش من جا اشکی نداره . اشک همون موقع که تولید میشه صاف میاد پایین.و گلوم هم جا بغضی نداره بغض در همون مرحله تولید سریعا عرضه میشه به بیرون و منفجر میشه . تقریبا این کار روزی یک یا دوبار انجام میشه و اگر نشه.... نه نداریم که این اتفاق حتی یه روزم نیُفته .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۱
Gift
توی این یک دوسال اقادامادای زیادی تو زندگی اطرافیان نزدیکم اومدن. شوهر شیما ،افسان، بهار ، ساناز ، مرجان ، فائزه، اون یکی فائزه ،مریم ، مژگان . شوهر خاله کوچیکم. اق دایی خودم . خیلی اقا داماد دیدم تو این یه سال ولی به هیچکدومشون حسی که به این داماد جدید دارم نداشتم .میدونید ادم می مونه ذوق مرگ بشه یا دق مرگ .و چه دوراهی سختیه که ادم ندونه با خودش چن چنده
+گفتم داماد یاده اهای اقای داماد مارتیک افتادم عالیه:)
+سال پر دامادی رو دارم میگذرونم . کی میگه امار ازدواج کم شده :/
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۱
Gift