من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

تلگرام ... اینستا ... فیس بوک ... توییتر ... کوفت و زهرمار . همه شون یه کاری میکنن ادم حرف نزنه . متنای کوتاهه دل گیر .هیچی مث وبلاگ نمیشه . حرفاتو میزنی حرفای بقیه رو میخونی .
اینجا حرفامو میزنم حرفاتونو میخونم ^ـ^

ینی من اگر زنجان بودم و پسرم میومد میگف مامان یه دختر ع حور و پری زیباتر تو مثن ورامین هس بیا بریم این ُ خواستگاری کن برام دست چپمُ میبردم پشتِ گوشِ راستم وچنان یهویی ولش میکردم تو صورت پسره که دگُ دهنش جوری خورد شه نتونه دیگه حروف "و - ر - ا - م - ی -ن "رو تلفظ کنه.  یا مثن اگر دخترم میگف مامان مثن من این پسره رو که ع زنجان کوبیده اومده ورامین رو میخوام ،میدونی چیکارش میکردم؟ اومممم الان حضور ذهن ندارم ک ممکن بود چیکارش کنم ولی قطعا کاری میکردم که تلفظ حروف ز ن ج ا ن که هیچی حتی یاد اوریِ اسمِ زنجانم براش دشوار باشه.
اخه 5 ساعت راه اونم تو ترافیک کرج:((انصافتون کجا رفته خاله کوچولوی منُ کجا بردین اخه :( مگه میشه اخه اینا دو سال عقد باشن هی تو این جاده بیان برن بعد یبارم غُر نزنن :/ اگه بدونین چه اتفاقایی افتاد تو این دوروز هیچ وخ نمیرید برای کسی جاهاز ببرید .هیچ وخ.
+در حین جاهاز خاله هه رُ بردن اول صبی دایی کوچیکه که خودش ماه دیگه عروسیشه ع بالا کامیون پرت شد پایین و گوروپ افتاد وسط اسفالت :/ جوی بود بس خوفناک که خوشبختانه چیزیش نشد یه کوفتگیه شدیده که چن روزه حل میشه.تا یه ساعت داشتیم به مامانم ُ تک تکِ خاله هام اب قند میدادیم صحنه هایی بود ب شدت ناب و دیدنی یادم باشه تعریف کنم بخندیم :))
+یارو پلیس راهور بود تو عوارضی قزوین-زنجان مارو گرف هیچی نداش گیر بده بهمون گف چرا نفرات عقب کمربند نبستن :/به همون برکت 30 تا هزار تومنی جریممون کرد بعدم منت گذاشت سرمون ک باس نفری 30 تومن جریمه میکردم ولی نکردم .
+فامیلی افسره اسحالی بود 0_o
+بعد بیس سال گوشمُ سوراخ کردم بالاخره و رفتم اولین کفشِ پاشنه دارُ توی عمرم خریدم. واقعا این خانوما موجودات باحالین چیه گوش سوراخ کردن و پوشیدن کفش با پاشنه چن سانتی جالبه اخه من نمیفمم.گوش بیچارم سالم بود بردم دسی دسی سوراخش کردم:( حالا میگن 20 روز نباید این گوشواره زپرتی الکیه رو ع گوشم دربیارم ینی برا عروسی خاله هه باس باهمین گوشواره برم . هرکی میتونه بره به خالم بگه هدیه نمیاد بجاش یه نفر دیگه رو دعوت کنن :/
+گوشم وَرَم کرده  عضله های پام گرفته گردنم انگار ع چار نقطه شکسته و بشدت کج مونده بغل انگشت دسم داره عفونت میکنه انگشت پام ب شدت زخم شده خونه دوسم بودم محبتش گل کرد چنگ انداخت جای ناخوناش رو دسم مونده ، تا چارشنبه که عروسیه شاخ در نیارم صلواااااات
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۶
Gift

میگن زنجان ب شدت سرررده ،بعد ما تو این سرما باس یه کامیون جاهاز خاله عه رو برداریم هلک هلک بریم زنجان بچینیم بیایم:/بجان خودم اگه واس دیدن زنجان نبود عمرا تن ب این خاله زنک بازیا میدادم .جم کنین خودتونو یه کامیون بگیره داماد اساس زندگیشٌ ک یکی دیگه براش خریده رو خودش با زنش بردارن برن دیگه دیمبال دامبو کردن نداره ک واه واه خجالتم خوب چیزیه والا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۱۰
Gift

خودشون یه کتُ شلوار تنشون میکنن یه کفشُ و دوتا فیس فیس تافت میزنن ُ دوتا پیسپیس ادکلن میزننُ دم در دوتا بوق بوق که ینی بیاین دیگه

بعد ما باس ع چندین روز قبل دنبال لباس باشیم بریم دنبال کفش همرنگ لباس ُ بریم دنبال شال ُ روسری هم رنگ لباسُ بعد ع ظهر بری ارایشگاهُ بعد باز بیای خونه بچه ها رُ حاضر کنی و کت و شلوار اون اقایی که داره بوق بوق میکنه رو اتو کنی ُ حرص بخوری که شاباش بالای پنجا تومن ندیا نری اون وسط قر بدی ها تو خانوما نشونت میدن ابروم میره ُ کلی حرص خراب شدن موها رُ بخوریم که چی؟که میخوای دوساعت بری عروسی دلت شاد شه .

+عروسی بی مزه ترین شوخی ای بود که ع قدیم تا الان ادامه داره ،ک چی اخه :/

+بجا عروسی پولشُ بزنیم ب جیب و بریم دو هفته مسافرت ب جهنم ک میگن دختره عروسی نگرفتُ پسره لابد پول نداشتُ این دری وریا ، اینا همونان که اخرش میگن غذاش شور بودُ کبابش خام بودُ جوجش خروس بودُ یه دختره اونجا ناراحت بود فک کنم دامادُ میخواسته قبلنُ اره تو اخر شب عروسُ دیدی به اون پسره چ نگاهی میکرد فک کنم اونُ میخواسته ُ ع این حرفای صد من یه غاز.

+تازه ارکسترُ یادم رف که باشه یه جنگه ، نباشه صد تا جنگ 

+ای بابا حالا بجا عکس با لباس عروسی ُ دامادی میری مثن شیراز ُ اصفهان ُ بوشهر ُ کردستان ُ شمال ُ مشهد عکس میندازی قشنگترم هس هوم :)

+وجدانا همه عروسی یه طرف کفش پاشنه داراش خیلی خره خیلی خیلی :(( من حتی نمیتونم تصور کنم عروسی خاله هه و داییه کفشم پاشنه داشته باشه شما بگو یه سانت اصن نمیتونم:(

+احساس میکنم شما گنا دارین که من حرف بزنم شمام مجبور بشین بعنوان لطف به من یه کامنتی واس صبتای گاها چرت ُ پرت من بزارین ، واس همین بستم نظرا رُ اخه وب قبلی من اسمش چرت نویس بود عادت کردم به همون طرز صبت کردن :/

+دریا واسِِ کشتیای ، بی سرنشین جا نداره ، پس من چرا غرق بودم ، تهران که دریا نداره ، این گوشه از شهر امنِ ، من سعی کردم نَمیرم ، انقد نمیرم که اخر ، این گوشه پهلو بگیرم ، تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی ، اما با من که همیشه همسایتم قهر بودی :((  ارامش قبل طوفان ، ابروی اون روی ماهه ، اخمت به من گف هرشب ، طوفان سختی توراهه ،چن روز چن سال چن قرن از رد پامون گذشته ، قلبم به عمره یه تاریخ ، از این خیابون گذشته ، قلبم مث گوش ماهی با موج موهات رفیقه ، عشق من این تنگ کوچیک ، کوچیکه اما عمیقه ، دریا واس کشتیای بی سرنشین جا نداره ، پس من چرا غرق بودم تهران که دریا نداره . هرجا پِی ات رفته بودم ، دلتنگ برگشته بودم ،اشفته و خسته انگار از جنگ برگشته بودم ، من خوب بودم تا یه شهر با خشک سالیش بدم کرد ، خوب شد خدا رحم کرد ُ عشق تو دریا زدم کرد

+چاووشی قدیمی و تکراریش قشنگه دیگه :))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۵۵
Gift
ع خودم بدم میاد واسِ دادایی که بخاطر دوستام سر بابام زدم
ع خودم بدم میاد واسِ دعواهایی که سر بیرون رفتن ِ با دوستام با مامانم کردم
ع خودم بدم میاد برا اون روز که مامان اینا رو پیچوندم با افسان اینا رفتیم فیروزکوه جای دانشگاه
ع خودم بدم میاد واس اون شبی که قاچاقی بجای خوابگاه رفتم خونه فاطمشون و ب مامان اینا نگفتم
ع خودم بدم میاد بخاطر بهایی که به دوسام دادم و یک صدم اونُ بهم پس ندادن
اون موقع فمیدم ع خودم بدم اومده که افسان گف تو باباتُ پیچوندی من که شوهرمُ نمیپیچونم.فاطمه گف من حرف شوهرمُ ول کنم واس خاطر حرف دوسم ،بهار گف من وقتی شوهرم هس به هیچ بنی بشری احتیاج ندارم .فائزه منٌ پیچوند و کاشت توی گرمسار و با شوهرش اومد خونه .
+قول میدم ،قووول میدم بخاطر دوستام دیگه مامان بابامُ نفروشم . الان تنها رفیقم مامانمه همین مامانی که خدا میدونه چن بار ع دس دوسام شاکی بودمُ سرش خالی کردم. انقد ع دسم دلخور بود که تا بغلش کردم گف چیه باز دوستات نیستن اومدی پیش من :(( ع تیکه اش ناراحت نشدم فمیدم خیلی نامردم که مامانم به خودش گفته که وقتی دوساش نیسن میاد پیش من :(( درسته درسمُ درست خوندم همونی ک مامانم خواست شدم حواسم به خودم بود با غریبه دوس نشدم نذاشتم ابرو خانوادم حتی یذره تو خطر بیفته همه به مامانم گفتن خوش بحالت همچین بچه های حرف گوش کنی داری درسته نگفتم چشمش کور دور ع جونش میخواس سه قلو نیاره که الان به زحمت بیفته درسته مث یه بزغاله تو دسشون رام بودم ، همه دوسام یه عمر منُ یه بچه دیدن که ع ترس مامانش وباباش با هیچ پسری دوس نمیشه ولی خودم که میدونم من ع ترس این کارُ نکردم بخدا واس احترام این کارُ کردم . درسته خودش میگه بچه خوبی بودم براش ولی خودم که میدونم هیچ وقت احترامشُ تو خونه جلو بابام ُ داداشام اونجوری که باید نگه نداشتم :|

+پشیمونم خدا،  فقط فکرشُ عوض کن ، نزار فک کنه وقتی دوسام نیستن یاد اون میفتم :( ع خجالت اب شدم وقتی این حرفُ زد :|
موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۰
Gift

همیشه غد بودن خوب نیس . ینی همیشه غد بودن خوبه بجز جایی که میتونی با یه ببخشید ساده نزاری بهترین دوستت ، مامانت یا بابات یا یکی که خیلی دوسش داری رُ ع دس بدی . فقط همین یه جا غُد نباشید . من امتحان کردم . یه ببقشید ادمُ نمیکشه . بگید خونتون پای من . من خودمم باورم نمیشد موقع گفتنش ، وقتی میخواسم بگم داشتم دق میکردم خودمُ یه ادمی میدیدم که افتاده رو زمین پای یکی دیگه رو چسبیده با صورت پرِ اشک داره التماس میکنه به یه نفر ، ولی اون صحنه کاملا اشتباه بود چون از نظر دوسم اون لحظه من یه خانوم جنتل وومَنی (!!!!) بودم که داشتم سرش منت میذاشتم و دعوا رو ختم به خیر میکردم . تازه همین الانم اس داد که براش همون رفیقم ُ فلانُ چنان. دعواهای دخترونس دیگه دوتا من میگم چارتا اون میگه دوتا جیغ من میزنم اون چارروز خفه میشه من دلم تنگ میشه اون دلش تنگ میشه دوتا چاکریم من میگم دوتا مخلصیم و کوچولوتیم اون میگه تموم. البته فعلا تموم. بالاخره من عذرخواهی کردم و باید یبار این عمل زشتشُ تلافی کنم. یه کاری میکنم بعد چارروز بیاد بگه ببقشید . قطعا این کارُ میکنم و این جا ام تعریفش میکنم

+راه رفتنی را باید رفت ، کار بد کسی رُ ام باس تلافی کرد . این یه قانونه نانوشته اس.بخشش و مخشش ام کارساز نیس. فقط تلافی

+میخواسم شرایطم بهتر ع این باشه میدونسم حق من بهتر از ایناشه :/    ....... دوس داشتم همیشه یه جور دیگه باشه :((

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۵
Gift

بعد یه بارم رفتیم شمال با خالم و بچه هاش و مامان ساداتم و داییم و بقیه رو یادم نیس. اقا رفتیم دریا و محمد حسین پسرخاله کوچیم اون موقع شاید اول ابتدایی بود . نشست به ماهی گرفتن و اینا تو یه پلاستیک چن تا ماهی کوچولو گرف اورد با خودش بیاره خونه.بعد منم همیشه با مشکلی درمسافرت ها مواجهم که گلاب به روتون اصن نمیگم ولش کن. خلاصه انقدی بدونین که اونجاها نه پمپ بنزینی بود نه مدرسه ای نه هیچ . وسط وسط جنگل و یه رودخونه . من یکم تمرکزمُ روی چیزای دیگه گذاشتم و یادم رف قضیه رو یکم نشستمی بعد رفتیم کنار رودخونه و همه گیررررردادن که بیا تو اب بیا تو اب و اینا و بالاخره به زور پای من رو زدن تو اب منم ع بچگی همه میدونن از اب متنفرررم مامان بچه بودم منُ هفته ای یبار با کتک میبرد گرمابه . خلاصه باز تمرکزم ع دس دادم واون قضیه گلاب به روتون باز تشدید شد.غذا اوردن نوشابه ویه بطری اب برای من چون میدونین نوشابه ضرر داره و ومیدونین در لحظه اول چقد قند کاذب تولید میکنه و ع این حرفا .محمد گیر داده بود که یه بطری گیر بیار من این ماهیا رو بریزم توش . یه بطری برداشتم اب رودخونه رو با تمام خنکیش  وخطری که برام داشت رو مشت مشت ریختم توش تا این اقا ماهیاشُ بریزه توش و فرستادمش دم رودخونه قورباغه بگیره و خودم ع دور نیگاش میکردم که یهو خبر امد که عه زهرا (دختر خاله چارسالم)کو . همه بدو این ور بدو اون ور پدرمون در اومد تا یه نقطه دیدیم در دور دست که رود خونه رو گرفته داره میره بین خالم و مامانم و اینا خب من بیشتر میتونستم بدوام دیگه دوییدم تا این بچه رو گرفتم واوردم. پدرم درومده بود انقد دوییده بودم برگشتیم دیدیم جم کردن وسایلو که بریم خونه منم انقد دوییده بودم زبونم چسبیده بود به سقف دهنم به داییم گفتم بطری اب رو ع صندوق عقب با هززززار منت اورد داد دسم منم سرکشیدمش که یهو دیدم پسر خالم داره گریه میکنه که هـــِــدی چرا ماهیا منُ میخوری. اصن شُک شدم . اوردم پایین بطری رو دیدم داییم جای بطری اب ،بطری ماهیای محمد حسین رو داده بهم . حالا من داشتم بالا میاوردم همه خانواده دارن میخندن . گریه میکردم ولی هیشکی کمکم نمیکرد. اخر شوهر خالم گرف بطریُ گف نترس ماهیا پنج تا بود هر پنج تاشون هستن.خیالم راحت شد یکم که محمد باز بطری رو گرف گرررریه میکرد که یدونه ماهی و دوتا قورباغه هام که الان از رود خونه گرفتمشون نیستن 0_o  من یه ماهی و دوتا قورباغه خورده بودم :(میفمین دوتا بچه قورباغه ع این سیاها قورت داده بودم :(((

داییم هنوزم تو مهمونی های خونوادگی این شاهکارشُ تعریف میکنه و همه من رو نکوهش میکنن. داییم بطری اشتبا داد چرا من :((

+خوبیش این بود که دیگه تمرکزم رو قورباغه ها بود و دیگه یاد مشکل اول داستان نبودم تا خونه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۰
Gift

دیدین یه تبلیغ میزاره تلوزیون یه معلمه سر کلاس داره یه چیزی میگه بچه ها مینویسین بعد یکی ع بچه ها صفحه ی دفترش پر میشه یه خط ام پایین تر صفه مینویسه بعد صفحش تموم میشه صفه ی اخر دفترشم بود بعد  هی این ور اون ور نیگا کرد دید داره عقب میفته روی جلد دفترش شروع کرد نوشتن ،بقل دستیش(بغل دستیش) دید دوسش برگش تموم شده یه برگه ع دفترش کند ، بچه های دیگم متوجه شدن یکی یه برگه ع دفترشون کندن دادن معلمه ام منگنه کرد برگه هارو به دفتر بچه هه ، میخواسم بدونم شمام اون ُ میبینین گریتون میگیره ایا :/

+یه داداش دارم معتقد است (و این عتقادش را جاااااار میزند)که وقتی کمیته امام خمینی هس وقتی دولت هست وقتی این همه موسسه هست براچی مردم باید کمک کنن به این جور ادما، بعد خودش تا یه نفر رو میبینه که احتیاج داره سریع جیباشُ خالی میکنه و همه رو میده به طرف. مردم درسته غُر میزنن و میگن به ما چه ولی خیلی هاشون دلشون خیلی نازک تر ازچیزیه که نشون میدن ،البته که برعکس این قضیه خود بنده هسم ، هی میگم این جور ادما گنا دارن و فلانن و اینا ولی خودم زورم میاد سه تا طبقه رو بیام پایین دم در پول بدم به فقیری که اومده زنگ خونمونو زده :/

+عه همین الان تبلیغ رو گذاشت تلوزیون :))چقد پسرای دبستانی بامزه و خوردنی استن :)))

+یه پیج هست توی اینستا و یه کنال در تلگرام  که کمک میکنن که 21 روز(از فردا 10 بهمن تا جمعه 30بهمن)مثبت بیندیشید و اینو همیشه ادامه بدین برای اطلاعات بیشتر به banuvaneh@  در تلگرام و اینستا مراجعه فرمایید :))) اقایون شمام قاچاقی بیاین کی به کیه :))

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۱
Gift
اگه بچه دار شدم به بچم احترام میزارم . پول عیدی های بچمو ازش نمیگیرم . پولی که با دسرنج خودش در اورده رو ازش نمیگیرم .اگه گرفتم تکلیفشو معلوم میکنم یا میگم این پولو که دادی فاتحشُ همین الان با صدای بلند بخون یا اگه گرفتم که براش نگه دارم واقعا براش نگه میدارم بعدا نمیگم برا خودت خرج کردم .من بابام ماشالله هزار ماشالله نیم قرن سابقه زندگی داره ولی هنو اون پولایی که مامانش گرف ازش رو که برا عروسیش بزاره کنار و دیگه خبری ازشون نشد رو یادشه و میگه و بخاطرش ناراحته و چن سالی عقب افتاد ع زندگیش چون همه ی پس اندازشُ ع دس داده بود

اگه بچه دار شدم رفتم براش زن گرفتم که دس  برقضا خونواده دختره ع خونواده خودمون بالاتر بود دختره بیچاره رو اذیت نمیکنم که اره حتما تو مجبور بودی زن پسره یه لاقبای من بشی و پسر من سر تره و این حرفا .عقلم رو به کار مینداختم که حتما اون دختر تو پسر یه لاقبای من یچیزی دیده که با وجود بالاتر بودن خودش بازم قبول کرده عروس خونواده ی فلانِ ما بشه. اگه نتونستم برا پسرم عروسی بگیرم و عروسم مجبور شد ع ادارش وام بگیره و پسرم مجبور شد بخاطر بی مسئولیتی من اضافه کار وایسه تا خرج عروسی ای که با من و شوهرمه رو بده سرکوفتش نمیزنم که اگه تو عروسی نمیخواسی الان بچم مجبور نبود اضافه کار وایسه. اگر خیر سرم انقد بدبخ شدم که نتونستم یا بهتر بگم ع حسودیم نخواسم واس عروسم که صد البته ازم بالاتره یه عروسی بگیرم دیگه فردای عروسی نمیرم فرش که کادو دادم بشون رو ع زیر پاشون بکشم و لوله کنم ببرم بندازم گوشه خونه ی خراب شدم. مامانم ماشالله هزار ماشالله نزدیک یه نیم قرن زندگی کرده ولی هنوز یادشه کارایی که باهاش میکردن رو

اگه نوه دار شدم و اتفاقا سه قلو بودن نمیرم بالاسرشون و اونی که شبیه خونواده ی خودمونه (ینی اونی که دماغ گوشتی تری داره وسبزه تره )رو برنمیدارم که اره این از ماس اون دوتا به ننشون رفتن .هیچ وخت به عروسم نمیگم اینی که دماغش گوشتیه و شبیه ریخت منه خوشگله و مال ماس  و ع ماس ولی اونی که دماغش قلمیه شبیه ننه ی توئه و اونیکی دختره ام که انقد لاغره داره میمیره عین خودته. برنمیدارم یکی از اونا رو بیارم خونه خرابم و 14 سال به بچه هه نمیگم مامانت تو رو نمیخواست چون گریه میکردی و گذاشتت دم در مارفتیم اوردیم بزرگت کردیم.نوه مو ع مامان خودش نمیترسونم .نوه مو ع بابا و خواهر برادر خودش نمیترسونم بهش نمیگم تو سرویس با ابجی و داداشت حرف نزن اگه دیدی پشتتُ بکن بهشون اگه خوراگی برات اوردن جلوی همه بندازش سطل اشغال. بش نمیگم اونا تورو دوس نداشتن. کاری نمیکنم عروسم 14 سال کارش شبا گریه کردن باشه که بچمُ چرا بهم نمیدن کاری نمیکنم پسرم ع غصه شبا خوابش نره که چرا مامانم باهام همچین میکنه و یکاری نمیکنم که نوم ناراحتی اصاب بگیره تو چارده سالگی که من مگه چیکار کردم مامانم منُ گذاشت دم در ولی اون دوتای دیگه رو نگه داشت کاری نمیکردم یه پسر بچه تو ده سالگی وقتی مامان و باباش رو میبینه و میره خونشون ع ترس و استرس زرد اب بالابیاره و کارش به بیمارستان بکشه.من و داداشام (ماشالله هزار ماشالله به داداشام) بیس و دو وخورده ای سالمونه ولی کارایی که مامان ِ بابامون باهامون کرده هیچ وخ یادمون نمیره ،یادمون نمیره که ما میتونستیم بهترین سه قلوهای دنیا باشیم اگه چارده سال اول رو با هم زندگی میکردیم و اگه داداش خوشگلمون فک نمیکرد ما دشمنای خونیش هسیم. ما میتونسیم سه تا ادمی باشیم که با هم خیلی حرف داریم نه مث الان که اون داداشه هیچ حرف مشترک یا خاطره مشترک بچگی یااصن طرز فکر مشترکی باهمون نداره.
در کل سعی میکنم حتی در پیری ام ادم باشم :/نگم من سنم زیاده پس هرکاری دلم میخواد بکنم . مامان واقعی باشم ،مادر شوهر واقعی باشم ،مادر  بزرگ واقعی باشم نه فقط یه پیرزن که هیچ کس دوسش نداره
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۹
Gift

میدونین یه موقعایی یهو یکی میاد یه کَک میندازه تو جون ادم . یه فکری میندازه تو سر ادم که خوره میشه میفته به مغز ادم همینجوری میخورش. خب شما که میدونین من دنبال کار تو خونه ام شما که میدونین من نقطه ضعفم کار کردنه شما که میدونین من صب تاشب پای اینترنت باشم خسته نمیشم چرا میان کارای اینجوری رو وقتی بمن پیشنهاد میدین که موقعیتشو ندارم اخه :(خب من چیجوری بیام زیر مجموعت بشم و یه ریمل 70 هزار تومنی  رو بفروشم به فک فامیل و دوستام . فک فامیلی که ریمل دو تومنیی استخری میخرن و دوستایی که سالگرد عروسیشونه و ما هنو سعی داریم شیرین عقدشونو ازشون بگیریم.من دور و ورم کسی رو ندارم که بیاد 55 تومن پول سه جفت جوراب نانو بده خب چشممون کور دندمون نرم جورابامونو میشوریم که بو نگیره .بخدا من ام ع این کارا خیلی دوس دارم میدونم اگه صبر داشته باشه ادم به یه جایی میرسه ولی من که نمیتونم اخه من حتی نمیدونم وسایل ارایشی چی هستن من تاحالا یه رژ (ماتیک شماها) نخریدم که بدونم چ مارکی چ قیمتیه اخه چرا یه کار خوب تو خونه ای با من گیر نمیاد :((اومده بمن میگه بیا بازاریاب شبکه ای شرکت پنبه ریز شو اخه پدرت خوب مادرت خوب من اخه به کی قالب کنم این جنسارو  :( خب همه قیمتُ ببینن میگرخن خب.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۹
Gift

نصیحتی داریم دوستانه طرز استفادش ام اینه که تا اخر عمرتون اویزه گوش کنید ،آن هم این است که اگر فک میکنید حتی یک درصد ک ناز کردنتون فایده نداره حتی ریسک امتحان کردنش رو ام نکنین یا دوستانه تر عرض میکنم ک ع قدیم گفتن ناز کش داری ناز کن ،نداری پاتو رو به قبله دراز کن(دور ع جونتون)

میدونید تجربه کردم ک میگم ینی الان دقیقا وسط تجربه هستم و نه راه پس دارم نه راه پیش.باخودتون همچین نکنین :/هیچ وخ

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۳۱
Gift
همیشه دوس داشتم صب زود بلند شم حاضر شم و با سرویس برم سر کار و با کلی ادم سر و کله بزنم و کلی همکار پایه داشته باشم .ناهار ام همون سرکارم که ترجیحا یه دفتر مجله یا یچی تو این مایه هاس بخورم و باز تا بعد ظهر بکوب کار کنم وخسته ساعت پنج بزنم بیرون و پیاده بیام سمت خونه .بعد که اومدم چایی رو که زدم بر بدن کنترل رو بردارم هی کانال تلوزیون رو به مدت نیم ساعت عوض کنم وبعد بیام تو این اتاق کوچولو وقناص خودم رو همین تخت دراز بکشم(و تخت دیگه قژقژ نکنه) و وبلاگ بچه هارو بخونم و حدس بزنم کی چه شکلیه و تو سرش چی میگذره بعدساعت هفت (نه ساعت یازده و نیم)شام بخورم و یه کتاب که تا نصفه خوندم رو بخونم و وقتی تموم شد به دوسم پی ام بدم که این کتابم تموم شد بعدی رو صب برسون به دسم. بعدم قسمت بیستم سریال محبوبم رو بزارم و با تخمه سیاهایی که بابا از مغازه اورده فیلم رو ببینم و منتظر بشم تا قسمت بعدی ام دانلود شه . بعد حدودای ساعت ده هندزفریم رو از بالای تختم (نه از تو اتاق داداشام) بردارم و چارتار عزیز و رستاک ِ جان رو گوش کنم تا خسته شم و خوابم بگیره . بعد بخوابم وفرداش روز از نو روزی ازنو .

+تاالان که نشده چون نه من جایی شاغلم نه ادمی هسم که حوصله سر و کله زدن با ادما رو داشته باشم نه ادمیم که وقتی خستم با این چادره عزیزم پیاده جایی برم.نه ادمیم که کنترل تلوزیون رو ول کنم حتی اگه همه شبکه ها تبلیغ ادامس های بایودنت رو داشته باشه .نه مامانم مامانیه که شامش ساعت هفت حاضر باشه و نه ادمی ام که یه کتاب رو کامل بخونم ونه تختم دس از قژقژ کردن بر میداره و نه اهل سریال دانلود کردنم(تو عمرم یه قهوه تلخ دیدم و فرار از زندان که جفتش چن تا قسمت اخرش به دسم نرسید) نه بابا از مغازه تخمه میاره نه ادمی ام که ساعت ده بخوابم نه هندزفریم بالای تختمه . واقعیت خیلی باچیزی که میخوایم فرق داره . واقعیت اینه که روز من ع ساعت دوازده و نیم شروع میشه با ناهار درست کردن ادامه پیدا میکنه و با بازی کردن (ترجیحا های دی و کلش و کندی کراش و سودا کراش) و اهنگ گوش کردن تا شب ادامه داره . بعدم دوتا سریاله تلوزیون و باز تواتاق و وبلاگ خوندن و چت با سعیده و اتنا و ندا و ساعت یازده شام خوردن و در نهایت تا ساعت چار صب اینستا گردی و بعد ام خواب و روز از نو روزی از نو :/

+کسل کننده ام نیس خیلی ام راضیم قصد عوض کردنشم ندارم اصنم بدبخت نیسم .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۵
Gift
هنوز بخاطر اون خانوم مغازه داریکه بهش گفتم لباس رو بزارید تو پلاستیک تاباخالم بیایم بگیریم و رفتم ودیگه برنگشتم عذاب وجدان دارم

خانوم بخدا من رفتم خالم رو بیارم که لباس رو ببینه و بخرمش ولی وسط راه مامانم و خالم من رو به زور کشوندن و بردن تویه مغازه دیگه و یه لباس دیگه برام گرفتن که هم زشت تر از لباس شما بود هم گرون تر توجیحشونم این بود که یه لباس رو به سلیقه خودت گرفتی این یکی رو به سلیقه ما باد بگیری. همونطوری ام که تو اتاق پرو بتون گفتم خالم عروس بود و اون باید تایید میکرد چیزی که میخواسم بگیرم رو.خانوم من بی شعور نیسم ولی روم نشد بیام بگم یه لباس دیگه گرفتم تا شما اون لباس خوشگلُ که بخاطر من ع تن مانکن دراوردی  رو  باز تنِ مانکن کنین. میدونی خانوم من و خالم و مامانم ع سه نسلیم با سه تا سلیقه فوق العاده مختلف .واس همین این جوری شد اخه میدونین من خیلی بدبختم :/ افسان میخواس لباس نامزدیش رو بگیره من باهاش تا تهران رفتم و کمکش کردم لباس بگیره چون سلیقه هامون تو یه حده و دوس نداش با مامانش بره و مجبور شه چیزی که نمیخواد رو بگیره . برا لباس عروس فائزه ام من رفتم باهاش کلی مزون رو گشت و لباس پیدا کرد بالاخره .واس نامزدی فاطمه ام  من سه چارروز کارم این بود برم باهاش دنبال لباس بگردم . مژگان و مریم ام همینطور .ولیی اونا دیگه نیستن .حتی یه تارفم نکردن که بیا باهم ببریم برا عروسی خالت و داییت لباس بگیریم. حقم دارن ها میدونین شوهراشون فقط دوس دارن دوسای خانومشون واس کارای اونا باهاشون باشه و عقیده دارن کارای دوسته مجرد خانومشون ک دنبال کارای اونا مث چی دوییده ربطی به اونا نداره . وگرنه فک نکنم دوسای من انقد نامرد باشن :/ البته مطمئن نیسم ها. شایدم ب قول مامانم من توقعم ع دوسام زیاده حالا چون من واس لباس و انگشتر اونا باهاشون هزار جا رفتم که نباید توقع داشته باشم اونا ام برا من همونقد مایع بزارن . شایدم بقول بابام حقمه ،چون هزار بار بهم گفته که رفیق باز بودن اخر و عاقبت نداره و انگار که یاسین تلاوت میکرده
خانوم من مجبور شدم با کسایی بیام خرید که اون لباس خوشگل شمارو زشت میدیدن.من مجبور بودم ، منو ببقش خانوم :/
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۱۵
Gift

پارسال 29 دی بود . ما سه تا امتحان تخصصی پشت هم داشتیم با یه پیرزنی که هم غرغرو بود هم قسم خورده بود منو میندازه و یکاری میکنه به خاطر یه درس من یه ترم دیگه ام بگیرم .معلم تاریخ دبیرستان بود اومد بود استاد شده بود .ترم اخر بودیم و حدود 4 تا درس سه واحدی بااین خانوم داشتیم . سر همه کلاساش با من و فاطمه و شیما دعوا کرده بود . با ما سه تا دعوا میکرد بعد رو میکرد به من میگف من تو رو میندازم :/ هیچ وخت نفمیدم چرا انقد با من خصومت داشت. ولی وقتی باهام صحبت میکرداحساس میکردم تو دلش داره فش میده بهم . کلا خیلی جوان گرا نبود :/با عتیقه جات حال میکرد با دانشجوهای سن پایین اصلا حال نمیکرد.اره دیگه این جوریا بود بعد ما سه تا امتحان اخرمون پشت هم بود دوتا اخریش تخصصی همین ایشون بود اون یکی راحت تر بود . اقا ما با کلی صحبت و التماس و درخواست از خانواده راضیشون کردیم که من شب اون گرمسار خراب شده بمونم .قرار شد برم یه پانسیون داخل شهر . امتحان یکی مونده به اخری رو دادیم خیلی ام افتضاح بود اصن یه جورایی گند زدیم که خوده استاده گف ببینم همه کم شدن یکاریش میکنم به یقین رسیده بودم که میندازه منو . همه رو ام قبول کنه من رو میندازه ع توی چشای ذاقش (زاق-ضاق منظور سبز رنگش بود) اینو میخوندم بااون نیشخندش میگف همه رو ام بندازم هدیه رو پاس میکنم بعدم هار هار خندید و دسشو گذاش رو شونم . فاتحه اون درس رو خوندم همون موقع ولی زدم به بیخیالی. اومدم برم دنبال خوابگاه که دوتا ع دوسام گیر دادن که باس بیای خونه ما . هی ع اونا اصرار که بیا میخندیم خوش میگذره (نمیفمیدن که من دلقک نیسم و دشمنم قراره منو بندازه پس فرصتی برای خندیدن ندارم ) ع منم انکار که نه من به مانم اینا بگم اجازه نمیدن و اینا . بعد یهو در یک عملیات انتحاری فکر پیچش اومد تو سر ما و زنگ زدیم که اره مامان من رفتم پانسیون اتفاقا پیش یکی ع دوسامم هسم جامم خوبه نگران نباشین .البته همش دروغ نبود ها . من پیش دوسم بودم جامم خوب بود و مانمم لازم نبود نگران باشه فقط پانسیون نرفته بودیم همین . ما خیلی خوشال بعد امتحانی که افتضاح داده بودیم کلی دوغ و چیپس و ماکارونی و سس و پاستیل^_^ گرفتیم رفتیم خونه شیما شوهرشم دک کردیم . نشستیم گفتیم خندیدیم ترکیدیم نقشه کشیدیم برنامه ریزی کردیم برا درس خوندن شام درست کردیم ماکارونی چرب و چیلی یه کاسه ماست برداشتم ریختم رو ماکارونیا هم زدم :)) انقد هم زدم که ماکارونی سفید شد . کسی به غذام نگا نمیکرد راسش خودمم داش حالم بهم میخورد وقتی میخوردمش ولی خب باید میخوردمش چون باید حال اونام بهم میخورد. وحید رو پیچوندیم گفتیم بره خونه مامانش خودمون به بهانه درس خوندن نشستیم ع خاطرات دوران جاهلیتمون گفتیم بعد وحید اومد برامون لبو و باقالی اورد ^_^ خوردیم .هم لبو خوردیم هم باقالی هردو ام نفاخ :)) بقیش قابل عرض نیس . خلاصه شب شد هوا بارونی شد وحید اومد دنبالمون من و فاطمه رو برد خونه فاطمه اینا . اونجا کسی نبود . من و فاطمه و مامانش بودیم . اونجام گفتیم خندیدیم عکس گرفتیم یخ زدیم چشممون کور شد ع خواب .خوابمون گرف رفتیم بخوابیم من ع مهمونایی که قرار بود فرداش بیان تا ما به غلامی قبولشون کنیم گفتم خواب ع سرمن پرید نشستیم نقشه کشیدیم که چیکار کنیم با غلامامون قرار شد من چایی رو بریزم تو صورتش چون غلام خودم بود هرکاری میخواسم میتونسم باهاش بکنم :)مامانش خرپف میکرد صدای ما به هم نمیرسید بقیه صبتا رو گذاشتیم برا فردا سر پتو دعوامون شد اووو ساعت دو سه شد یادمون اومد که اخ ما درس نخوندیم ساعت کوک کردیم شیش پاشیم ولی نتونستیم.باز کوک کردیم هف پاشیم اصن نتونستیم هشت با جفتک لغد فاطمه بیدار شدیم صبونه مبسوط با نون بربری داغ و کره مربا زدیم بر بدن خودمو اماده کرده بودم که امتحان رو گند بزنم هوس اش کردیم مامانش برامون اش درست کرد ماام نشستیم به تقلب نوشتن.انقد نوشتیم انقد نوشتیم انقد نوشتیم که دیگه جا نداشتیم من پشت کارت امتحانم حتی یه کلمه ام جا نداشت. دوساعت دیگم خوندیم دیدیم خسته ایم یکم اهنگ گوش کردیم دیدیم عه ساعت یازده شده زنگ زدیم شیما شوماخر ماشین اورد آش خوردیم رفتیم جهت رفع استرس تو اون خراب شده دوتا دور زدیم بعد رفتیم دانشگا چن تا نفس عمیق کشیدیم کیفارو تحویل دادیم نفس عمیق کشیدیم دنبال کارت گشتیم . من کارتمو گیر نیاوردم نفس عمیق کشان خودمو قاطی بچه ها قاچاقی رد کردم رفتم تو سالن . نفس عمیق کشیدم جامو گیر نمیاوردم یه جا خالی گیر اوردم جلوی فاطمه نفس عمیق کشیدم نشستم همونجا. داشتم نفسای عمیق تر میکشیدم که تازه یادم افتاد که من پشت کارتم تقلب داشتم و الان رسما هیچی بلد نیسم . اومدم پاشم برم بیرون ع سر جلسه بچه ها گرفتنم گفتن ما بهت میرسونیم ده بگیری. نشستم لیست رو امضا کردم .برگه سوالو پخش کردم نگا کردم به خودم و جد ابادم فش دادم که چرا پانشدم برم و برگه حضور غیاب رو امضا کردم . فوقش غیبت میخوردم درسم حذف میشد دیگه 0نمیشدم که مشروط شم.اصن سوالا فضایی داغووون بودم چار ردیف صندلی بود دو ردیف روان شناسی که ما بودیم دو ردیفم زبان بودن. زبانی ها نیم ساعته برگه هاشونو دادن . داشتم زار میزدم هیچ راه تقلبی نداشتم جلوی جلو بودم تو حلق مراقب. وقتی همه زبانی ها رفتن مراقب اومد واساد گف خانوم فلانی اقای نصیر سفارشتونو کرده (نصیر شوهر یکی بچه ها بود که تو دانشگا کار میکرد) اون دوستم ام نامردی نکرد گف بزار اینام تقلب کنن گناه دارن . مراقبه رف بیرون گف زدم به در بدونین بازرس اومده .شاگرد اول کلاسمون گف من میخونم شما بنویسین ع خود سوال یک خط به خط مو به مو گف ماام همه نوشتیم . ینی عین واس اون نوشتیم یهو استادمون اومد برگه هارو نیگا کرد هنگ کرده بود . همه جای منو گشت گف کارتتو بده من گفتم نیاوردم کم مونده بود بازرسی بدنی کنه من و فاطمه رو به هیشکی دیگه ام شک نکرد . امتحانو دادیم اومدیم بیرون یه جشن کوچولو گرفتیم با شیما شوماخر رفتیم یه دور دیگم زدیم منو بردن ایسگاه سوار قطار شدم اومدم خونه دوروز بعد نمره ها اومد :)) 19 شده بودمش:)) قسم خورده بود منو بندازه ولی نتونس :))

29 دی رو هیچ وخ یادم نمیره :) بهترین امتحانم بود :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۸
Gift

یادمه بچه که بودم به دختر  اقا بادکنک فروش حسودی نمیکردم.به دختر اقا لوازم تحریری ام حسودی نمیکردم.حتی به دختر بستنی فروشا و شیرینی فروشا و اقا فست فود دارا ام حسودی نمیکردم به دختر مهندسا و دکترا و وکیلا ام که هیچ وخت حسودی نکردم و نمیکنم.چون اصن من دختر حسودی نیسم و نبودم و اصن نمیدونم یک ادم حسود چه شکلیه.

دروغ گفتم.دروغ که نه من دروغگو نیسم ،الکی گفتم که حسود نیسم .من ع همون اولا حسود بودم و هستم و احتمالا بعدا ام باید باشم چون اصلا از حسود بودنم ناراضی نیسم.راضی ام نیسم ها ولی راضی نبودن با ناراضی بودن برابر نیست . حسود بودن من هیچ ضرری به کسی نمیزنه .به خودم ضرر میزنه؟ خب بزنه .خودم جزئی از منه و این من تحت اختیار منه و من باید براش تصمیم بگیرم نه کسی دیگه . فعلا تصمیم دارم خود ِ حسودی داشته باشم.در هرصورت چه راضی چه ناراضی من به دختر اونایی که تو تلوزیون و رادیو و مجله ها کار میکنن حسودیم میشه.به نظرم اونا جایی هستن که من باید می بودم و من جایی ام که اون لعنتیا باید می بودند.اونا باید توی خانواده ما بدنیا میومدن و ابجیه دوتا داداش مغازه داره بی ذوق میشدن و دختر یه اقای بازنشسته غرغرو _که همش به ادم میگه گوشت بخور ، شیر بخور ، کنجد روی  نون رو جدا نکن ، ترشی رو باماست نخور ، ماستتو نریز رو برنجت ، شبا قبل ساعت هفت خونه باش و یه عالمه چیزای دیگه که اگه بگم عمرا اون دختره بیاد جای من_ اون باید دختره یه خانوم معلمه باسابقه میشد _که از 2 سالگی صب ساعت 6 پاشه بره مهد کودک و ظهرا غذای مونده ی دیشبو بخوره و روزایی که مامانش نیس بجای مامان ِ خانواده ناهار اعضاخانواده رو درست کنه و بعد که مامانش میاد بش غر بزنه که ظرفارو نشستی جارو نکردی اتاقتو جم نکردی ، لباسارو ع تو ماشین لباسشویی درنیاوردی ،یخ حوض نشکوندی وفلان وفلان وفلان _ اون باید تو این خانواده باشه و من جای اون تو یه خوندواده باشم که بجز یه پدر مطبوعاتی _که اجازه میده دخترش شب بره خونه دوسش بخوابه و اجازه میده ماست رو روی برنجش بریزه و توی هرلقمه غذاش یه دونه گل کلم ترشی بزاره و بش میگه دخترم اگه خواستی چادر سرت کن نخواسی میتونی با مانتو باشی و به مامان ِ خانواده میگه ع این قند عسل من کار نکش اصن ما ناهار نمیخوایم :)_،یه  مامان خانه دار ام داشته باشه _که هرروز انتظار بکشه که از خواب بیداربشه تا براش صبونه حاضر کنه اتاقش ُ جم ُ جور کنه و لباسارو خودش ع تو ماشین دربیاره و روی رخت اویز پهن کنه ولباسای خشک شده رو خودش تا کنه بزاره تو کمد و همش یه گوشی دسش نباشه تو گروه فرهنگیا پی ام بده و سرشو بیاره بالابه ساعت نگا کنه بگه اخ ساعت ده شد شام چی درست کنم :/ _بعد مثن دختره که اتفاقا من هستم^_^با باباش بره سرکارش تا یاد بگیره و راه باباشو ادامه بده.داداش ؟ نه نه مرسی داداش دوس ندارم ب اندازه کافی این 22 سال تجربه کردم داداش داشتن رو. ابجی؟اوووم یدونه بی زحمت که یسال بزرگتر باشه و تعهد کتبی داده باشه که هیچ وخت شوعر نمیکنه و منُ تنها نمیزاره.حد اقل تاوقتی ک من شوعر نکردم. راسی اون گوشه ام یه مامان بزرگ باگیسای سفید باشه که سه روز خونه ما باشه سه روز خونه ی عموم :/ عمو؟ عمو های من که با ما رفت و امد ندارن .عه نه یادم نبود خانوادم جابجا شده این خانواده با عموشون رابطه خوبی دارن :)

البته این تبادل وقتی انجام میشه که اون دختره که من بش حسودیم میشه تعهد بده که اندازه ی من _بلکم بیشتر_ مامان بابای الانم رو _همون اقا بازنشسته هه و خانوم معلمه _دوس داشته باشه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
Gift

من موندم بین دوتا راه . امروز نه ها دیروز .امروز سربلند از اون راه ها اومدم بیرون . یه راه این بود که برم و کمک بدم به خاله ی کوچیکه عزیزم که شوهر خاله ی دزدم ازم دزدیدش تا وسایلش رو زودتر جم بکنه جاهازش رو سرو سامون بده و ع توی زیر زمین و بالای دوپوش حمام و بالای کمد دیواری جم کنه بیاره بزاره وسط اتاق تا ببینه چیزی از قلم افتاده یانه . اصن به نظر من رسم مزخرفیه این جاهاز دادن . چرا باید مادر عروس_وقتی بابای گل عروس 20 سال پیش فوت کرده_این در و اون در بزنه و برای ته تغاریش وسیله ی زندگی جور کنه . مگه پدر داماد _چون داماد ما هنوز پدرش درغید حیاته_کمک کرد که پسرش یه خونه بگیره . کاش یه روز جاهاز دادن و سیسمونی دادن خانواده ی عروس ام وَر بیفته مث مهریه دادن و شیربها دادن خانواده داماد. وجدانا سیسمونی خیلی زوره بچه واس کسی دیگس برا چی خانواده عروس بایدوسایل بچه ی یکی دیگه رو بدن اگه به دوس داشتن نوه اس که نوه برا خانواده پسر ام هس چرا اونا نمیدن خب :/  . اره میگفتم یه راه از اون دوراهیه خونه مامان سادات بود و کمک خاله کردن بود یه راه دیگه ی اون دوراهی این بود که بری کمک دوستت کنی که فرداش جشن نامزدیش بود با اقایی که یه چال داشت در قسمت چانه و پلیس راه وره و جریمه هارو ثبت میکنه و همش دسش به تلفنه داره با دوس من صبت میکنه و فقط خدا میدونه چن تا پلاک رو اشتباه تو کامپیوتر ثبت میکنه و چند نفر مث بابای من باید جریمه الکی بدن و من بشدت دوسش ندارم وخیلی خیلی دلیلش واضحه چون اونم مث شوهر خاله ام و بقیه مردا کمین کردن و همشون دزدن و عشق منُ میدزدن :(  من باید کمک دوسم میکردم چون مامانش سنی ازشش گذشته و کمی مریض احوال. باباش ام که از اون مردای نیک روزگاره که خانواده رو گذاشته در اختیار خودشون و خودش تشریفشو برده و هیچ گونه مسئولیتی قبول نکرده حتی برای مراسم نامزدی دختر کوچیکش. خواهر و برادرش ام که از ما دورن و شهر دیگه بودن و نبودن و خودش باید تنها کاراش رو میکرد . خیلی دوراهیه بدی بود . ولی من سربلند ازش اومدم بیرون . صب زود پاشدم خیلی شیک رفتم خونه دوسم برخلاف میل باطنیم که متنفرم از اینکه توی مرغ فروشی و قصابی برم ولی رفتم . علی رغم اینکه از ریخت مرغ چندشم میشه ولی وایسادم سفارشای دوسم رو گرفتم :( با همین دستام که الان دارن تایپ میکنن پلاستیک مرغ رو برداشتم تا خونه اوردم :( توی پلاستیکه پره خون بود :( تو مرغ فروشیه بو میومد بوی خیلی بد :( سالاد اندونزی ای که تا حالا اسمشو نشنیده بودم ام درست کردم کلی کَلَم خورد کردم کلم هایی که بو میدادن :/ ظرفا و چاقو هاشونم دسمال کشیدم و نشستم تا دوسم همه ی استرس هاشو پرت کنه تو سر صورت من .استرس داشت.حق داشت . عروس بود ولی همه کارا رو باید خودش میکرد و این خیلی سخت بود . نشستم تا بفمم کسی که توی بهترین مراسم های زندگیش باباش پیشش نیس رو یکم بفهمم . یکم بفهمم که بابام هرچقدم غرغرو و بدقلق_غلغ غلق قلغ _ باشه بازم باباس و میشه تو شرایط سخت بهش تکیه کرد و ع این حرفا . بعدم شب ساعت یازده اومدم رفتم خونه مامان سادات کمک خالم کنم علی رغم ترس از ارتفاع رفتم براشون ع بالای دوپوش وسایلوشنو اوردم چیدیم نگاه کردیم بالیست چک کردیم قیمتارو دیدیم مخمون سوت کشید بعد فک کردیم پول اینا ع کجا اومده بعد من فک کردم که بابا جون الان چقد خوشاله که ته تغاریش داره عروس میشه :) پسر کوچیکش ام داره داماد میشه :)) چقد خوب بود اگه بود و این روزا رو میدید و خوشال میشد . البته باباجون که خوشاله و این روزا رو میبینه ولی چقد خوب میشد ماام میتونسیم ببینیمش ^_^ بعدم ساعت سه رفتیم که بخوابیم .صبم زود پاشدم رفتم بادوسم ارایشگاه و گردگیری خونشونو شستن میوه هاشون و اوردن صندلیای مهموناشون و سرگرم کردن دوسم تا یکم استرسش کم بشه و کلا ادم مفیدی بودم و همش به این فک میکردم که چرا باید شرایط رو مهیا کنم تا دوتا ادم بیان عزیزای منو بگیرن ببرن :/ این دیگه چه صیغه ایه اخه :|

+داماد شدن به مراتب راحت تر از عروس شدنه :/ این رو منی میگم که عروسیه داییم و خالم هر دوتا باهمه و میبینم حرص خوردن و اذیت شدن خالم رو بی خیالی های داییم رو :|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۵
Gift

پررررر از فکر بودم پر از استرس .یه خالی بسته بودم دوسال پیش برای یکی ع دوسام بعد مجبور شدم ادامش بدم .بعد ازاونجا که همیشه مامانم اینا دروغای مارو میفمیدن من هیچوقت اعتماد به نفس دروغ گفتن رو نداشتم و الانم ندارم گویی _دوسم میگه من وقتی دروغ میگم قیافم تابلو میشه و فک کنم راس میگه چون همیشه دروغامو میفمه و مجبورم راسشو بگم بهش حتی یه دروغ کوچولو ام نمیشه بش گف_ ع دوسال پیش تاالان فکر میکنم که دوسم فمیده من خالی بستم و الان داره برام نقش بازی میکنه که مثن نمیدونه.میدونین شرایط بدیه که ندونی یکیو اوسکول کردی یا دور ازجونتون خودت اوسکول شدی:/ داشتم به همینا فک میکردم که مامانم باز گف لباس نداریم چیکارکنیم.داد زدم حالا کوووو تاعروسسی دایی تازه دی هسیم عروسیشم که 26 اسفنده وقت داریم فعلا .بنده خدا کپ کرد . گف اونو نمیگم که . گفتم حالا عقد فاطمه _دوس جانم_اخرای بهمن یا تو اسفنده اصن شاید نرم من. گف اونم نمیگم. این دفه من کپ کردم . گفتم دیگه کی :( گف 29 بهمن عروسی خالته :/ هم مث یخ وا رفتم هم داشتم ع خوشالی میترکیدم. ینی داریم؟مگه میشه؟ این همه اتفاق خوب و من انقد دپرس . دیگه بسه .دیگه وجدانا دپرس بودن جایز نیس عروسی خاله کوچیکمه که با هم بچه بودیم بازی میکردیم:) و این شد که تصمیم گرفتم غم ها را دور بریزم و برم دنبال لباااااس :)) چون باغم که نمیشه رف دنبال لباس :)) باس با نیش باز رف

+البه الان زنگ زدن گفتن عروسی خاله هه 21 بهمن شد . مگه ما فامیل درجه یک نیسیم الان باس بفمیم که یه ماه دیگه عروسیشه ایا؟؟؟؟

+نتیجه اخلاقی اون قسمت اولم اینه که دروغ نگیم

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۸
Gift

شما ام ع ترس داداشتون پسته های نازنینتونو قایم میکنین ؟ شمام وقتی قایمش کردین دیگه گیرش نمیارین؟ یا فقط من پسته هامو قایم کردم و پیداشون نمیکنم:(

+چن روز پیش پلاستیک بادومای بابام خالی شده بود :/ شیشه عطرش ام نصف شده بود :/حالام ک پسته های من گم شدن:(  بعضی پسرا چرا همچینن:((

+نامرد من کم خونی دارم پسته هامُ پس بده :( من از ماهی 150 تومن پول توجیبیم 125 تومنشو میدم براقرعه کشی با 25 تومن بقیش اموراتمُ میگذرونم دو ماه هیچی نگرفتم تااون پسته هارو خریدم .چجوری دلت میاد اخه :(

+بیا پسش بده جهنم الضرر فیفتی فیفتی نصف تو نصف من:(

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۱
Gift
دلم یه مسافرت یهویی خانوادگی میخواد . ع اونا که ما یهو بگیم بریم شمال بابام جم کنه که بریم شمال :)تو راه زنگ بزنیم به خالم بگه ما شمالیم بیاین خونه ما . بعد رسیدیم شمال خالم زنگ بزنه بگه که  عمو و پسرش و عروسش و بچه هاش ام از یزد اومدن زود خودتونو برسونین میخوایم بریم لب دریا . بریم ببینیم پسرخاله بزرگم مجید رو با خودشون نیاوردن . بریم لب دریا تا اخر شب مث بید بلرزیم . عمو با اون سنش بره تو دریا و یهو مث پری دریایی ع اون دور از اب بیاد بیرون . برگردیم خونه ببینیم عه مامان سادات اینا و دایی و خاله ام پاشدن اومدن شمال . شب یهو مجید پسرخالم زنگ بزنه که مامان من دارم میام شمال تو خونه صدا عروسی میاد من میترسم برم بالا بعد باباش نزاره شب تنهایی تو اون جاده بیاد و اون تا صب تو ماشین دم در خونشون تو اون سرمای دماوند بخوابه تازه فرداشم که میاد سوژه همه بشه که ناقلا یه شب خونه نبودیم چش مارو دور دیدی عروسی گرفتی و چرا تنها اومدی خانوم بچه هارو نیاوردی و... :)فرداش بشه یه ایل ادم راه بیفتیم بریم لاویج .وسط راه رو زمین خیس چادر بزنیم و جوجه درست گردنشون بگیره .من بخوام برم پایین جاده و پام پیچ بخوره و قل قل قل سر بخورم برم پایین و کسی نباشه به دادم برسه .بارون یگیره هوا مه بشه سرما یخ بزنیم ولی بازم تا بالاش بریم . مردا برن توی استخر اب گرم و دس ع سر خانوما بردارن تا بتونن راحت توبازار بچرخن. یهو یکی از بچه ها وقت شکار تنگش بگیره و مسئولیتش بیفته گردن من و ما دنبال گلاب به روتون دسشویی کل منطقه رو بگردیم و اخرش بفهمیم من و دختر خالم و پسر خالم اونجا گم شدیم .بدون حتی یک وسیله ارتباطی مث موبایل . کلی بگردن تا پیدامون کنن تازه وقتی ام  پیدامون کنن که شب شده باشه :)و بریم خونه و به جای پیتزا یه ایل ادم تخم مرغ نیمرو بخوریم .از همه ی لحظه ها با دوربین توشیبای قدیمی که باباجون سی سال پیش ع مکه اورده بود عکس بگیریم و با هر عکس برا باباجون فاتحه بخونیم .بعد بیایم ببینیم عکسا همه سوخته و هیچی از اون سفر نمونده بجز چیزایی که تو ذهنمون هس . هرکی یه خاطره از اون سفر داره که درسته خیلی یهویی بود ولی عالی بود.نه پول انچنانی ای خرج کردیم نه هتل فلان شام خوردیم تازه یه شبم تو چادر لب دریا خوابیدیم . الان دیگه کم پیش میاد تا پارک سر خیابونمونم بریم .فقط ماهی یبار دور هم جمع میشیم قرعه کشی میکنیم برای پولای صندوق خانوادگی مون اونم چون قضیه پوله همه میان وگرنه یکی خستس یکی خونه دوسشه یکی فردا امتحان داره یکی راهش دوره و هزارتا دلیل میسازن که یه خانواده دور هم جمع نشن.
+من خیلی خوشالم که عکسا سوختن چون بنظرم ثبت ریخت و قیافه یه دختر 13-14ساله اصن کار درستی نیس.چون تنها کاراییش اینه که میتونه بر علیهش استفاده بشه.
خداروشکر به خاطر داشتن خاطره های خوبی که ادم رو مجبور میکنه بخنده :)
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۲۵
Gift

بعد ما یه مریضی گرفتیم به اسم روده تحریک پذیر.در همه حال یه باد شدیدی در وجود بنده حرکت میکنه ع چپ به راس ع راس به چپ رژه میره بعد انگار تمام اعضا بدنم از داخل رو هواس داره شنا میکنه.انگار هیچی تو شکمم سر جاش نیس:/خیلی احساس بدیه یه موقعایی فک میکنم حالم بده بعد یکم که میگذره میفمم اَااَاَ اون موقع چقد خوب بودم .کافیه یه استرس کوچیک یه ناراحتیه کوچیک یه اصاب خوردیه کوچیک بوجود بیاد این  باد تبدیل به طوفان میشه:(ینی یه تحریک عصبی میتونه منُ منفجر کنه به معنای واقعی

اینجوریه که وقتی ازم میپرسن خوبی؟نمیدونم الان بَدم یا تازه این بهترین حالتمه  وبدتر از اینم میشه. اینجوری خیلی بده ادم حتی از خوب بودنش ام هیچ لذتی نمیبره :/

بعد تو این شرایط که ادم نمیتونه میوه بخوره نمیتونه هله هوله بخوره نمیتونه سبزی و حبوبات و گوجه و تخم مرغ و کوکو و قورمه سبزی و ... رو بخوره میفمه که ادم در شرایطی میتونه بدبخت ترین ادم روی زمین باشه. من وقتی نتونم املت و فلافل بخورم میخوام دنیا نباشه :(

هر کار میکنم بهتر نمیشم قسمت بد ماجرا اینه که هیچ کسی ام نمیدونه چیکار کنم بهتر شم :((

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۲
Gift

میگن حس ِ حسودی توی من نهادینه شده . حسودی بد نه ها ، حسودی به هرکی که به عزیزای من نزدیک میشن . بچه تر که بودم ع توجه هرچند معمولی مامانم به داداشم حرص میخوردم و گریه میکردم بعدش وقتی دوسم رف یه دانشگاه دیگه و بجای من کلی دوس جدید گیر اورد همچین حسی رو به دوستاش داشتم .بعده ها همین حسو البته یذره خفیف تر رو به وحید و سهیل و اکبر و علی شیرازی و میلاد و جواد داشتم که اومدن اکیپمونو برداشتن بردن .یهو تو یه ترم همشون رفتن که رفتن اکیپ دانشگامون یهو ترکید .ما 6-7 نفر همه جا باهم بودیم تو دانشگاه تو ایسگاه تو قطار تو خرابکاریای هم شریک میشدیم ع کلاسای خودمون میزدیم سر کلاسای هم میرفتیم بااینکه رشته هامون فرق داش فقط برا اینکه یه نفر سر کلاس تنها نباشه واس خاطر اینکه یه نفر تو دانشگاه تا غروب تنها نمونه ع صب تا غروب دانشگا می موندیم تو اون گرمسار لعنتی :/یهو همه چی خراب شد همه چی :(

بعدش همین حس رو به شوهر خالم داشتم که خاله کوچیکمُ دوسِ بچگیامُ لوس ترین لوسه خانوادمونو ازم میگیره و میبره یه جای دور مث زنجان:( بعدش نوبت زن داییم شد که دایی کوچیکمُ همبازی همیشگیمُ خالی بند ترین دایی دنیارو گرف ازم :( حالا ام یه حس حسادت با شدت ده برابر رو به سعید دارم .سعیدی که با اون چاله چونش اومده دوس من ُ رفیق 5 سالم ُ آبجیمُ با خودش ببره :( این نامردیه چرا مث دزد میان تو زندگی ادم دار ُ ندار ادمو میبرن بعد میشینن با یه لبخند مسخره میگن ناراحت نباش ایشالله قسمت خودت . اخه اوسکولا دایی و خاله و دوس و رفیق من ُ برداشتین بردین ، چی ایشالله قسمت خودم . من عمرا مث شما ها دزد باشم .بابا لامصب اون واس من بود برداشتیش بردیش ها

+همه از رفتن دوساشون قاطی مرغا افسردگی مزمن میگیرن یا فقط من اینجوریم :/

+همیشه معتقدم که باس ارزوهام رو یه جا بنویسم که مث حالا نشه . یادم نره که همیشه خوشبختی دوسمُ ع خدا  میخواسم حالا که داره همه چی جور میشه بجا اینکه ع خدا مچکر باشم همش بهش غر میزنم .همش بااون دوس بیچارم دعوا میکنم بد اخلاقی میکنم.باس ارزوهامُ بنویسم که یادم نره

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۶
Gift